روزی ، روزگاری بود . در آن روزگار ، سعدی ، شاعر شیرین زبان کشورمان زندگی می کرد . سعدی شاعری بود که یک جا بند نمی شد و دائم از این شهر به آن شهر سفر می کرد .
سعدی در یکی از سفرهایش پای پیاده می رفت که متوجه جای پای شتری شد و فهمید که پیش از او شتری از آنجا عبور کرده است .
کمی که پیش رفت ، در کنار جاده به یونجه زاری رسید که قسمتی از طرف چپ یونجه زار خورده شده و قسمت راست یونجه زار دست نخورده باقی مانده بود . سعدی با خود گفت : « جای پای شتر که روی خاک مانده ، قسمت چپ یونجه ها هم خورده شده ؛ با این حساب شتری که از اینجا عبور کرده ، چشم راستش کور بوده است .»
کمی که جلوتر رفت ، دید که نزدیک رد شتر چند مگس روی لکه ای نشسته اند . سعدی خم شد و لکه ها را وارسی کرد . او فهمید که لکه ها ، قطره ی شیره اند . لبخندی زد و گفت : « بیچاره خیک شیره اش هم سوراخ بوده .»
هنوز از فکر شیره در نیامده بود که کمی جلوتر متوجه شد در کنار جاهای پای شتر ، گودی عمیق تری به وجود آمده و جای پای کفش زنانه هم در کنار آن دیده می شود . با خود گفت : « از این علامت ها باید فهمید که شتر اینجا روی زمین نشسته است . زنی هم سوار شتر بوده که اینجا از شتر پیاده شده است .»
سعدی که تنها سفر می کرد ، از این کشفیات که سرگرمی جالبی شده بود خوشحال شد . ردپای شتر را دنبال کرد و دید که باز هم جای پای شتر ادامه پیدا کرده است . با خودش گفت : « زن شتر سوار کمی استراحت کرده و بعد دوباره سوار شده و به راه خود ادامه داده است . کاش کمی سریع تر بروم و به شتر برسم و ببینم فکرهایی که کرده ام درست است یا نه . »
سعدی به راه افتاد . ناگهان شخصی را دید که هراسان به این طرف و آن طرف می دود . سعدی از او پرسید : « چه شده مرد ؟ ! چرا این قدر مضطرب و ناراحتی ؟ ».
مرد جواب داد : « رفتم از جوی آبی که نزدیک راه بود کمی آب بردارم که شترم در رفت . تو شتری ندیده ای که از اینجا عبور کند ؟ » .
سعدی پرسید : چشم راست شترت کور است ؟ مرد جواب داد : بله ، چشمش کور است .
سعدی پرسید : زنی هم بر شترت سوار بوده ؟ مرد جواب داد : بله ، همین طور است .
سعدی پرسید : ظرفی پر از شیره هم بار شترت است ؟ مرد جواب داد : بله ، یک خیک شیره هم بار شترم کرده بودم .
سعدی گفت : من شترت را ندیده ام . مرد پرسید : ندیده ای ؟ اگر شتر مرا ندیده ای ، نشانه هایش را از کجا می دانی ؟ حتما تو شتر مرا دزدیده ای و در جایی پنهان کرده ای . زود بگو چه بلایی سر زنم آمده و شترم کجاست ؟ .
سعدی گفت : این چه حرف هایی است که می زنی ؟ مگر شتر تو موش است که توی این بیابان پنهانش کنم ؟ من از آثاری که دیده ام پی برده ام که شتری چنین و چنان از این جا عبور کرده است . مرد با چوبدستی اش به جان سعدی افتاد . سعدی کتک می خورد و از بی گناهیش حرف می زد که ناگهان شتر مرد از دور نمایان شد .
مرد ، دست از کتک زدن برداشت و دنبال شترش دوید . سعدی که می دید باهوش بودن کار دستش داده ، به خودش گفت : « مرد حسابی ! این چه کاری بود که کردی ؟! آبت نبود ، نانت نبود ؟ نشانی دادنت چی بود ؟ اصلا به تو چه که نشانی های شتر ندیده را بگویی ؟ باید از اول به خودت می گفتی : شتر دیدی ، ندیدی .» بعد هم این شعر را سرود :
سعدیا ! چند خوری چوب شتربانان را
می توان گفت از اول که شتردیدی ، نه!
از آن به بعد با گفتن این ضرب المثل ، به دیگری می گویند که بهتر است آنچه را که می دانی به زبان نیاوری .
ضرب المثل ها و قصه هایشان ( قصه های خرداد )
نویسنده : مصطفی رحماندوست