که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوه گل سوری نگاه میکردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
تعبیر:
اینقدر به جوانی و شادابی و زیبایی خویش مغرور نباش. همیشه جوان و شاداب نمی مانی. فکری هم به حال پیری خود بکن، با فخر فروختن و قیافه گرفتن از اجتماع طرد می شوی و هم در جوانی و هم در پیری تنها می مانی. پس قدر جوانی خویش را بدان و شادابی خود را با دیگران تقسیم کن.