پارک

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

پارک.سایت نوجوان ها (1)

هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد. از پارک زدم بیرون. این روزها حتی ساعت ها بیکار نشستن توی پارک هم اعصابمو آروم نمی کرد. قبل تر ها هر وقت حال خوشی نداشتم و می خواستم سر خودمو گرم کنم می رفتم توی پارک و مردم رو آنالیز می کردم. همیشه با خودم فکر می کردم که مثلا چرا این مرده الان توی پارکه؟ اومده چیکار؟ و بعد که به نتیجه ای نمی رسیدم می رفتم سراغ سوال های بعدی.

اما حالا همه چیز توی پارک برام اذیت کننده بود. گربه ها… سرسره ها… حتی درخت ها. انگار همه چیز تکراری بود.

رسیدم لب خیابون که ماشین سوار شم و برم خونه. هوا دیگه کامل تاریک بود. یه صف طویل از آدم ها کنار خیابون ایستاده بودند و با ورود هر ماشینی به ترتیب تا کمر دولا می شدند و مقصدشونو داد می زدند. آخر سر ایستادم. کسی که کنارم بود بی قرار به نظر می رسید. پشت به من بود ولی می تونستم حدس بزنم حالت چهره اش چه شکلیه. 

داشتم به همین چیز ها فکر می کردم که یک دفعه برگشت به سمتم. نگاه هامون به هم افتاد و چند ثانیه ای بی اختیار به هم زل زده بودیم. چقدر نگاهش منو یاد یه دوست قدیمی می انداخت! با صدای بوق ماشینی که جلو پامون ترمز کرد به خودمون اومدیم. 

داد زد گفت: امیرآباد؟

منم گفتم: پل گیشا؟

مسیر راننده مقصد هیچ کدوم مون نبود. برگشتیم به حالت قبل. جفت مون درگیر شده بودیم. نمی دونم شاید منم اونو یاد یه کسی انداختم که الان نیست. همین طور ماشین هی میومد و می رفت. من و اون هم که مقصدمون یکی نبود بلند داد می زدیم تا راننده میون اون همه شلوغی و سروصدا صدامونو بشنوه.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
قصیده برف از ملک الشعرای بهار

هر از گاهی بر می گشت و یه نگاهی به من می انداخت تا می خواستم تلاش کنم بهش فکر نکنم برمی گشت و نگاهم می کرد و از چشم هاش حرف بیرون می ریخت. حرف هایی شبیه به "ما قبلا همو جایی ندیدیم؟" یا مثلا "شما خیلی آشنا به نظر می رسید".

اما نگفت و نگفت. این قدر نگفت تا این که یه ماشینی اومد و اونو سوار کرد… وقتی نشست در رو بست و یه نیم نگاهی به سر تا پای خسته من انداخت و رفت…

حالا که فکر می کنم می بینم من و اون دوست قدیمی ام همین بودیم. کنار هم بودیم ولی با دو تا مقصد متفاوت. درگیر سکوت. پر از گنگی و سوال و ابهام. آخر قصه هم که…

میگم راز های زندگی مون چقدر شبیه روزمرگی های مردمِ شهره… همون قدر ساده همون قدر تکراری…!

زهرا امیربیک

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانجه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *