اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
نگاهم به تخته بود و غرق در افکار خودم. دستم را فشار داد و پچ پچ کنان گفت: اینجا خیلی سرده. گفتم: اگر جای من نشسته بودی چی؟ من یه دیوار هم کنارم دارم. تو فقط به یه دیوار تکیه دادی. گفت: من دارم منجمد میشم اگه از همون اول آینده نگری میکردیم و میز آخر نشسته بودیم اینطوری نمیشد. گفتم: حالا که چاره ای نیست. باید تحمل کنیم.
– بذار زنگ بخوره میریم جلوی در موتورخونه.
– موتور خونه؟
– آره دیگه. طبقه پایین بغل پله ها.
– گرمه؟
– چجورم.
زنگ که خورد از پله ها سرازیر شدیم و طبق قرار جلوی در موتور خانه ایستادیم. در موتورخانه باز بود و جلوی درش پلاکارت آویزان کرده بودند.
مهسا گفت: هستی بیا بریم تو.
گفتم: شاید خطرناک باشه.
– نه بابا چه خطری؟
– بریم.
اول دور و برمان را خوب نگاه کردیم تا مطمئن شویم کسی حواسش به ما نیست. بعد هم سریع پریدیم تو و در را بستیم.
گفتم: وای چقدر اینجا گرمه.
– آره حسابی گرمه.
جایی نزدیک در نشستیم و مشغول صحبت شدیم.
مهسا گفت: از این به بعد زنگ تفریح ها میایم اینجا.
گفتم: نه دیگه هر زنگ. اگر بفهمند که بدبخت میشیم.
مهسا گفت: چرا باید بفهمند. زنگ که خورد سریع میپریم بیرون. کسی نمیفهمه ولی باید تو شلوغی رفت و آمد بچه ها بریم بیرون که خانم هاشمی متوجه نشه.
– اگر خانم هاشمی متوجه بشه که 10 نمره از انضباطمون کم میکنه.
مهسا خنده اش گرفت. وسط خنده های او بود که ناگهان صدایی آمد. صدایی مثل انداختن کلید به در.
هر دوتامون ساکت شدیم و به هم نگاه میکردیم. کلید داخل قفل در چرخید و بعد صدای قدم های کسی که دور میشد. من و مهسا همینطور به همدیگر خیره مانده بودیم. ناگهان مهسا بلند شد و به سمت در رفت. پچ پچ کنان گفتم: چی کار میخوای بکنی؟
جواب نداد. بعد آرام دستگیره در را گرفت و پایین آورد.
– درو قفل کردند.
– حالا چیکار کنیم؟
– نمیدونم.
صدای هر دوتامون میلرزید. از جایم بلند شدم و به طرف مهسا رفتم. گفتم: الانه که دیگه زنگ بخوره.
– این زنگ چی داریم؟
– عربی
– وای خانم مظفری. یادته دفعه پیش با ابراهیمی چی کار کرد؟
– آره تا آخر زنگ بیرون کلاس نگهش داشت. نذاشت بیاد سر کلاس.
ادامه دادم: مهسا چیکار باید بکنیم؟ الان که بچه ها برن بالا و کلاس شروع بشه همه میفهمن که ما نیستیم. اونوقت میرن به خانم هاشمی میگن. بیچاره میشیم.
– آیه یاس نخون. بگذار ببینم باید چیکار کنیم.
دستم را سمت دستگیره در بردم و آرام دستگیره را پایین آوردم. مهسا داد زد: نکن. الان دستگیره حرکت میکنه میفهمن که یکی این توئه.
عصبانی شدم. خب باید بفهمن دیگه. نکنه میخوای تا ابد این تو بمونی؟ اصلا تقصیر توئه که اینطوری شد. تو گفتی که بیایم تو.
مهسا چیزی نگفت و رفت گوشه ای نشست و هر چه با او صحبت کردم جواب نداد. همیشه وقتی دعوامون میشد همین کارو میکرد. انقدر با من حرف نزد که حسابی کفری شدم.
– الان که وقت اینکارا نیست. اصلا غلط کردم خوبه. پاشو یک فکری کنیم. تو همیشه مغزت کار میکنه.
همین موقع بود که پشت بلندگو صدایمان کردند.
– مهدوی و جعفری بیان دفتر.
مهسا گفت: بدبخت شدیم. خانم مظفری اسممونو داده دفتر.
هر دو بلند شدیم و نزدیک در ایستادیم. دوباره بلندگو اسممان را صدا زد. هر لحظه انگار صد سال برای ما میگذشت. نمیدانستیم باید چه کار کنیم. حتی مهسا که برای هر چیزی راه حلی داشت حالا ساکت مانده بود. صدای خانم هاشمی را از پشت در شنیدیم.
– پس این مهدوی و جعفری کجان؟
– نمیدونم خانم سر کلاس هم نیستن.
– باشه برو سر کلاس.
ناگهان مهسا شروع کرد به کوبیدن در و داد میزد: خانم ما اینجاییم ما اینجاییم.
طوری داد میزد که انگار چند سالی است که در یک جزیره گیر افتاده و حالا قایق های نجات او را پیدا کردند.
به دستش ضربه زدم و گفتم: چی کار داری میکنی؟
گفت: چاره ای نداریم. سعی کن چند قطره اشک بریزی.
خانم هاشمی فورا سمت در آمد و با غضب گفت: اون تو چیکار میکنید؟ کی به شما گفت برید اون تو؟ زود باشید بیاید بیرون.
این بار من با بعض گفتم: خانم نمیتونیم بیایم. در قفله.
همینطور که صدایش دور میشد گفت: مگه دستم بهتون نرسه.
رو کردم به مهسا و گفتم: میکشمون.
گفت: راهش اینه که گریه کنیم شاید دلش به رحم بیاد.
خانم هاشمی همینطور در راهرو راه میرفت و داد میزد: آقای عزیزی. آقای عزیزی.
چند دقیقه ای صدایی نیامد. بعد خانم هاشمی گفت: زنگ بزنید ببینید کجاست.
بعد به طرف موتورخانه آمد و گفت: آقای عزیزی رفته، کلیدا رو هم با خودش برده. ببینید چه افتضاحی به بار آوردید. باید انقدر بمونید اون تو تا برگرده.
مهسا گفت: خانم یعنی شما کلید دیگه ای ندارید. تو رو خدا مارو زودتر از اینجا بیارید بیرون.
– نه نداریم. تنبیه تون اینه که باید اون تو منتظر بمونید تا در رو باز کنیم. البته به اضافه کم کردن نمره انضباط.
من و مهسا رفتیم و گوشه ای نشستیم و سعی کردیم سر خودمان را با چیز دیگری گرم کنیم که زمان زودتر بگذرد. خانم هاشمی هم هر از چند گاهی می آمد و حالمان را میپرسید.
مهسا دائم به ساعت مچی اش نگاه میکرد و زمان را اعلام میکرد و من هم از این حرکت او عصبانی میشدم. بعدش میخندید و میگفت اگه من ساعت رو نگم زودتر میگذره؟
کم کم داشتیم کلافه میشدیم. طول موتورخانه را بالای بیست بار طی کرده بودیم. نزدیک سه ساعت گذشته بود. دوبار زنگ تفریح شده بود.
کم کم گرسنگی هم داشت بهمان فشار می آورد.
صدای خانم هاشمی از توی دفتر آمد که داد میزد: یعنی چی که نمیتونی بیای؟ اصلا چرا کلیدارو با خودت بردی؟
چند دقیقه ای گذشت. خانم هاشمی نزدیک در آمد و گفت: کلیدساز خبر کردیم. یکم دیگه صبر کنید میاد.
ما هم جرئت نداشتیم اعتراض کنیم چون میترسیدیم خانم هاشمی عصبانی بشه.
پنج دقیقه بیشتر به زنگ خانه نمانده بود که خانم هاشمی پشت در آمد و گفت: بچه ها کلید ساز داره میرسه. من به خانواده هاتون زنگ میزنم و میگم که امروز یکم دیر میرسید.
ما باز هم اجازه اعتراض نداشتیم و تشکر کردیم. زنگ که خورد، کلید ساز آمد و در عرض چند دقیقه قفل را در آورد. در را که باز کردند هوای خنکی داخل آمد. ما سرمان را پایین انداخته بودیم و اصلا بالا نیاوردیم. خانم هاشمی هم چیزی نگفت چون انگار تاوان کارمان را با چند ساعت حبس شدن در موتورخانه داده بودیم. فقط زمانی که از پله ها بالا میرفتیم گفت: امان از شما دوتا و ما هم زیر زیرکی خندیدیم البته طوری که او نفهمد.