در زمان های قدیم دو شاهزاده مصری بودند که از همان کودکی با هم تفاوت داشتند. یکی به دنبال کسب علم و دانش رفت و تمام مدت روز را به آموختن علم و نشستن سر کلاس استادان علم و ادب می گذراند و دیگری از همان کودکی به دنبال کسب ثروت رفت و در پی آموزش راه و رسم فرمانروایی بر مردم بود.
بعد از گذشت سال ها یکی از این دو برادر عالمی بزرگ و دیگری تبدیل به سلطانی قدرتمند شد.روزی برادری که حاکم بود تصمیم گرفت برادر دیگر را به دربارش دعوت کند تا به او قدرت، ثروت و شوکتش را نشان دهد و اینگونه او را تحقیر نماید.
روز موعود فرا رسید و ماموران حکومتی به دنبال مرد عالم رفتند و او را با احترام به کاخ سلطنتی آوردند.پادشاه با دیدن برادرش به استقبال او رفت و مقدمش را گرامی داشت، وی را در کاخ چرخاند و خاطرات دوران کودکی و نوجوانیشان را برای هم تعریف کردند و اوقات خوشی را در باغ سپری نمودند.
کم کم ظهر فرا رسید و زمان صرف ناهار شد. دو برادر از باغ به داخل کاخ آمدند و میزی را مشاهده کردند که روی آن پر از خوراکی ها و نوشیدنی های گوارا بود. برادران سر میز نشستند و مشغول خوردن شدند. عالم مقدار کمی از غذا را خورد، شکر پروردگار را به جا آورد و دست از خوردن کشید. پادشاه با تمسخر گفت: چه شد؟ با دیدن این همه غذا نتوانستی انتخاب کنی چه بخوری؟ و با خنده رو به حاضرین گفت: در هر حال حق دارد زیرا سالیان سال است که از این زندگی جدا شده است و ثروتش را برای چیزهای بی ارزش هدر داده و دیگر به زندگی در فقر و تنگدستی عادت کرده است.
مرد عالم گفت: آری تو وارث قارون ها و فرعون ها هستی اما من میراثِ پیغمبران دارم و در این ارث باید تفاوتی بزرگ باشد.
حکایت شمارهٔ ۲(میراثِ پیغمبران) باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبةالاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.
گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزَّاِسْمُهُ، همچنان افزونتر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر.
نه زنبورم که از دستم بنالند
که زورِ مردمآزاری ندارم؟