تا زانو توی برف فرو رفته بودم. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. با خودم فکر کردم دیگر راه نجاتی ندارم. صدای زنگی ممتد از دور میآمد. صدای چه بود؟ نکند اعلام خطر بود؟ حتما میگفت کارم تمام است. صدا هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. پاهایم تا زانو سِر شده بودند. سرما از زانوهایم بالا میآمد و صدا هم نزدیک میشد. درست وقتی آن صدای لعنتی زیر گوشم رسید، پنجره بههم کوبیده شد و از خواب پریدم. چشمهایم نیمهباز بود. دستم را دور و برم کشیدم تا زنگ گوشی را قطع کنم. همان موقع مامان با صورتی خوابآلود جلوی در اتاق پیدا شد: «اون گوشی خودشو کشت. همه بیدار شدن به جز تو.»
علت خستگی زیاد من چیه؟
امروز چند شنبه بود؟ یکشنبه. وای، باورم نمیشد. هنوز تا پنجشنبه کلی راه بود؛ پنجشنبههای مهربان که فرصت خوابیدن به آدم میدهند. مامان میگوید از بس آخر هفتهها خوابیدهای، تنبل شدهای. با او موافق نیستم. با اینکه برایم سخت است صبحها از خواب بلند شوم و پتوی گرم و نرمم را رها کنم و به مدرسه بروم، اما هیچوقت تنبل نبودهام. همین چند روز پیش بود که داشتم در مورد علت خستگی زیاد در اینترنت جستوجو میکردم. به این نتیجه رسیدم که در مورد من، علتش کمکاری تیروئید است. بین خالهها و داییها هم این مسئله وجود دارد. پس هیچ بعید نیست تیروئید من هم کمکار باشد. باید این را به مامان بگویم.
نگاهی به ساعت انداختم. یک ربع به هفت شده بود. اگر مثل جت از جایم نمیپریدم حتما دیرم می شد. همیشه همینطوری است. صبحها که از خواب بیدار میشوم فکرهای عجیب و غریب و گاهی هم مسخره سراغم میآید. اصلا چرا الان باید یک ربع به قضیه تنبلی و کمکاری تیروئید و خالهها و داییها فکر کنم که دیرم بشود؟
سرمای بی رحم پاییزی
به محض اینکه از زیر پتو بیرون آمدم تمام تنم مورمور شد. هنوز هیچی نشده هوا حسابی سرد شده بود. دندانهایم داشتند بههم میخوردند. اگر الان مبینا اینجا بود میگفت: «کشتی ما رو با این سوسولبازیات. ما ندیده بودیم کسی توی خونه از سرما بلرزه.» شانس آوردم که رفته بود دستشویی.
همینطور که پتو را دور خودم میپیچیدم به سمت پنجره رفتم تا آن را ببندم. هنوز باد میآمد و آن را باز و بسته میکرد. باران به داخل اتاق زده بود و تمام کاغذهایم را که روی میز زیر پنجره بود نمناک کرده بود. با خودم غر زدم: «این چه هواییه؟ دیشب آسمون صاف بود ولی نصفهشب بارون گرفته. این هوا هم تکلیفش با خودش معلوم نیست. ما رو کشت از سرما.» ته دلم می دانستم دارم پرت و پلا میگویم اما فقط دلم میخواست غر بزنم. بعد همانطور که به طرف آشپزخانه میرفتم با خودم گفتم: «خستگی من حتما از تیروئیده. یکی دیگه از نشونههای کمکاری تیروئید، احساس سرمای غیرمعقوله.»
فاصله چند ایستگاهی خانه تا مدرسه را در اتوبوس خوابیدم. وقتی داشتم پیاده میشدم هنوز گیج بودم. قطرههای باران که به صورتم خوردند، هوشیار شدم. خمیازهای کشیدم و هوای خنک و تازه پاییز را فرو دادم. خنکی شیرینی بود. حس خوشایندی زیر پوستم دوید. آفتابی کمرمق خودش را در آسمان بالاتر میکشید. سر و صدای بچهها از توی حیاط تا وسط خیابان میآمد.
وای بازم شریفی گرمشه …
شریفی گفت: «خانم، میشه پنجره رو باز کنم؟ خیلی گرمه.»
خانم گفت: «اگه بقیه بچهها سردشون نمیشه، باز کن.»
شریفی سر گرداند تا ببیند چه کسی مخالفت میکند. صدای بعضیها آمد که: «آره خیلی گرمه. باز کن پنجره رو، پختیم.» من روی نیمکتهای کنار دیوار نشسته بودم. چه مخالفتی میکردم؟ حتما شریفی هم مثل مبینا میگفت: «کشتی ما رو با این سوسولبازیات. پنجره اینجاست، تو اونجا نشستی. از اونجا سردت میشه؟» پنجره باز شد. پنج دقیقه بعد عطسهام گرفت. دستم را جلوی صورتم گرفتم و عطسهام را فروخوردم. دوست نداشتم صدای عطسهام توی کلاس بپیچد.
خوش بحال سحر…
تازه از جلسه امتحان بیرون آمده بودم. مثل صبح، گیج و خوابآلود نبودم اما بیحوصله و کرخت شده بودم. بارانی که از صبح شروع شده بود هنوز داشت میبارید. بعضی از بچهها به سمت در مدرسه میدویدند و آبهایی را که در چالههای کوچک کف حیاط جمع شده بود بیرون میپاشیدند. حس سرما یکدفعه زیر پوستم دوید. چندبار عطسه کردم.
سحر امروز هم به مدرسه نیامده بود. یک روز قبل از شروع امتحان ها آبلهمرغان گرفته بود و توی خانه خوابیده بود. با خودم گفتم: «خوش به حالش. زیر پتوی گرم و نرمش خوابیده و از سرما بیخبره.»
دوباره خمیازه کشیدم. آب توی چشمهایم جمع شد. حس کردم دارم سرما میخورم. اتوبوس رسید. حالا که سحر به مدرسه نیامده تنهایی میروم و میآیم. سوار اتوبوس شدم. روی یکی از صندلیهای آخرین ردیف خودم را مچاله کردم. مانتو و شلوارم خیس شده بود و به تنم میچسبید. فضای داخل اتوبوس نمناک بود. کولهام را بغل کردم و سعی کردم به لحظهای فکر کنم که به خانه میرسم و زیر پتوی گرمم میخزم.
باراندوستی مبینا خانم
مبینا زودتر از من به خانه رسیده بود. پنجره اتاق را باز گذاشته بود و روی زمین ولو شده بود و اینستاگرامش را چک میکرد. اعتراض کردم: «چرا پنجره رو باز کردی؟ نمیبینی هوا سرده؟»
سرش را از گوشی بیرون آورد و گفت: «دوباره سوسولبازیات رو شروع کردی؟ حیف این هوا نیست که آدم پنجره رو ببنده و بچپه تو اتاق؟»
بحثکردن با او فایدهای نداشت. لباسهای خیسم را درآوردم و روی صندلی انداختم. لباسهای خشک راحتیام را پوشیدم. صدای مامان از آشپزخانه آمد: «چایی تا بیست دقیقه دیگه دم میکشه.» روی تخت دراز کشیدم و پتویم را تا روی دماغم بالا کشیدم. از صدقهسری باراندوستی مبینا خانم و بازگذاشتن پنجره، فضای اتاق و همه وسایل داخلش خنک شده بودند؛ حتی پتوی همیشه گرمم.
گفتم: «یه مبینا توی کلاس داریم، یه شریفی توی خونه.»
مبینا گفت: «چی گفتی؟»
– «هیچی. گفتم به مامان بگو تا چایی دم بکشه من میخوابم.»
خواب و سرما هجوم آورده بودند. چشمهایم را بستم و فکر کردم این خستگی زیاد و احساس سرمای غیرمعقول حتما باید از کمکاری تیروئید باشد.
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها – یاسمن رضائیان
از نام تو روشن شده ایم
مهمترین علائم کمکاری تیروئید