حکایت اطاعت از خدا داستانی از حکایات سعدی

حکایت اطاعت از خدا داستانی از حکایات سعدی است که در باب اول گلستان، درسیرت پادشاهان آمده است.

روزی روزگاری در کشور مصر حاکمی بود که این حاکم وزیری داشت. این وزیر گوش به فرمان پادشاه بود. هرچه دستور می داد در اسرع وقت بدان عمل می کرد و هیچ وقت از نیک و بد و سرنوشت کار سوال جوابی نمی نمود فقط امر پادشاه را انجام می داد گویا از خود نه فکری داشت و نه اختیاری. حتی اگر پادشاه فرمان می داد که وزیر باید تمام خانواده اش را بکشد و در نهایت خودش را از میان بردارد بلافاصله این فرمان را انجام می داد و هیچ نمی گفت.

وزیر روزی به دیدار عارف بزرگ مصر ذوالنون نائل شد و به او از احوالات خود و پادشاه گفت.
به ذوالنون گفت: روز و شب کمر به خدمت پادشاه بسته ام و به خیرش که به من و خانواده ام می رسد بی نهایت امیدوار اما از عقوبتش بسیار می ترسم که روزی دامنم را بگیرد و دودمانم را بر باد بدهد.

ذوالنون با شنیدن این جملات گریست و گفت: ای مرد اگر من خدای بزرگ را این چنین می پرستیدم که تو حاکم را می پرستی اکنون از جمله افراد صدیق و نزدیک به خدا بودم.

گر نبودی امید راحت و رنج/پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی/هم چنان کز مَلِک،مَلَک بودی

اطاعت از خدا

در حقیقت ذوالنون به وزیر می گوید اگر این چنین که تو از پادشاه اطاعت می کنی، از خداوند اطاعت می کردی به مقام فرشتگان می رسیدی و به این ترتیب به او کنایه می زند که اطاعت از خدا از اطاعت بندگان بالاتر است

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها