داستان کوتاه  یکی از قالب های ادبیات است که به صورت مختصر و مفید داستانی را بیان می‌کند. داستان کوتاه عموماً شامل یک موضوع اصلی، شخصیت‌ها، مکان و زمان مشخص است. این نوع ادبیات به دلیل کوتاه بودن و تمرکز بر روی یک موضوع خاص، قادر است تا با استفاده از زبانی زیبا و موشکافانه، احساسات و ایده‌های مختلف را به خواننده منتقل کند.

داستان کوتاه به عنوان یک اثر ادبی، قادر است تا احساسات و افکار مختلف را به خواننده منتقل کند. این نوع ادبیات قدرت زیادی در تحریک تخیل و همچنین ارائه پیام‌های معنوی دارد. به علاوه، به دلیل کوتاه بودن، داستان کوتاه قادر است تا در یک بازه زمانی کوتاه، خواننده را به دنیای داستان جذب کند و او را به تأمل و تفکر وادار سازد.

با توجه به اینکه داستان کوتاه به عنوان یک شکل ادبیاتی محبوب است، نویسندگان و خوانندگان بسیاری در سراسر جهان به این نوع اثرات ادبی علاقه مند هستند. به علاوه، در دوران معاصر، این نوع ادبیات به عنوان یک وسیله‌ای برای بیان ایده‌ها و احساسات مختلف، همچنین برای بررسی مسائل اجتماعی و فرهنگی، بسیار مورد توجه قرار گرفته است.

بنابراین، داستان کوتاه به عنوان یک شکل محبوب و مؤثر از ادبیات، قادر است تا احساسات و افکار مختلف را به خواننده منتقل کرده و در عین حال، پایگاه مناسبی برای بحث و بررسی مسائل مختلف فرهنگی و اجتماعی باشد.

داستان کوتاه یکی از اصیل‌ترین و محبوب‌ترین اشکال ادبیات است که به طور گسترده در ادبیات جهان و ادبیات فارسی به ویژه، مورد استفاده قرار می‌گیرد. ویژگی‌های داستان کوتاه را می‌توان به شرح زیر بیان کرد:

1. کوتاه بودن: یکی از ویژگی‌های اصلی داستان کوتاه، کوتاه بودن آن است. داستان کوتاه معمولاً در یک یا چند صفحه نوشته می‌شود و برخلاف رمان، طولانی نیست. این ویژگی باعث می‌شود که خواننده بتواند به راحتی و در کمترین زمان ممکن داستان را مطالعه کند.

2. تمرکز بر یک موضوع: داستان کوتاه معمولاً بر روی یک موضوع یا ایده مرکز می‌شود. این ویژگی باعث می‌شود که داستان کوتاه به صورت موثر و قاطع، یک داستان کامل را با تمام جزئیات آن به خواننده ارائه دهد.

3. تعلق به ژانر خاص: داستان کوتاه معمولاً به یک ژانر خاص ادبی تعلق دارد مانند داستان علمی-تخیلی، داستان تاریخی، داستان ترسناک و غیره. این ویژگی باعث می‌شود که داستان کوتاه بتواند به صورت دقیق‌تر و جامع‌تر به خواننده پیشنهاد شود.

4. شخصیت‌پردازی محدود: در داستان کوتاه، شخصیت‌پردازی معمولاً به تعداد محدودی از شخصیت‌ها محدود می‌شود. این ویژگی باعث می‌شود که نویسنده بتواند به صورت دقیق‌تر و عمیق‌تر بر روی شخصیت‌های اصلی داستان تمرکز کند.

5. پایان باز: بسیاری از داستان‌های کوتاه، پایان باز دارند. این ویژگی باعث می‌شود که خواننده پس از خواندن داستان، به تفکر و تأمل دربارهٔ پایان داستان بپردازد و احتمالات مختلف را در نظر بگیرد.

6. تأثیرگذار بودن: چالش بزرگ نویسنده داستان کوتاه، این است که باید تأثیرگذار و جذاب باشد. چالش اصلی نوشتن داستان کوتاه، جذاب بودن آن است تا بتواند خواننده را به خود جذب کرده و احساسات و تفکرات او را متحرک کند.

در نهایت، داستان کوتاه با ویژگی‌های فوق، یکی از مهم‌ترین اشکال ادبیات است که به وسیلهٔ نویسندگان به کار گرفته می‌شود تا ایده‌ها و احساسات خود را به شکلی زیبا و جذاب به خواننده ارائه دهند.

مطالب مرتبط:

زاویه دید در داستان نویسی

داستان های زیر می تواند نمونه های خوبی برای تمرین نویسندگی باشد.

داستان کوتاه ماجرا های من و مترو

واقعا چی بدتر از این که درس نخونده باشی و کلاس زبان هم داشته باشی و سوار مترو هم باشی. هر جور حساب کنی اصلا ترکیب خوبی نیست. دفتر شیمی مو درمیارم و شروع می کنم به خوندن. تا میام حواسمو جمع کنم خانمی با یک عالمه جوراب های رنگی رنگی قشنگ میاد و میگه که یه جفت دو سه جفت پنج تومن. انقدر جوراب هاش قشنگه که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. با این که قول دادم پول هامو جمع کنم برای خرید لپ تاپ اما اصلا نمیتونم از خیرشون بگذرم.

دو سه تا ایستگاه درگیر انتخاب و خرید جوراب میشم و عملا نمیتونم چیزی بخونم. همین طور که تکیه دادم به میله سرد مترو سعی می کنم از فرمول های سخت شیمی سردربیارم. سخت درگیر شون شدم که یک دفعه خانمی نسبتا جوان حالش بد شد و افتاد زمین. همون طور که افتاده بود زمین نفس نفس میزد و چند نفر رفتن سمتش تا بلندش کنند، منم رفتم. خانمه اصلا نمی تونست حرف بزنه و فقط نفس نفس میزد. یه خانم از تو کیفش آب معدنی درآورد تا یه کم بزنه به صورت خانم. یه نفر ازون ته گفت باد بزنید بیچاره رو. دورشم خلوت کنید بتونه نفس بکشه.

منم سریع هول شدم دفتر شیمی مو دادم دست اون خانمی که نزدیکش بود تا با دفترم راحت بادش بزنه. دلم خیلی براش سوخت بنده خدا خیلی حالش بد بود. آخه خودم هم یه بار تو مترو حالم بد شد و وسط قطار غش کردم. قشنگ حالشو می‌فهمم میدونم چقدر… همین طور که توی افکار خودم غرق شده بودم رسیدیم ایستگاه امام خمینی و جمعیت زیادی سوار و پیاده شدند. یهو دیدم اون خانمی که داشت خانم دیگه رو باد میزد داره سعی می کنه به زور از مترو خارج شه و ای وای دفتر منم دستشه. پریدم سمتش و داد زدم خانوم… خانوم… دفترم دفترمو بده.

ولی اون خانوم گوشش بدهکار نبود و میون جمعیت فقط میخواست پیاده شه. منم همه تلاشم به این بود که صدای منو بشنوه. به زور خودشو رسوند دم در ولی من لای جنس های خانم فروشنده گیر کردم. خانم پیاده شد و در بسته ولی مترو حرکت نکرد. من موندمو امتحان شیمی فردا بدون جزوه و دفتر و کلاس زبانی که سخت منتظرم بود… تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت به کسی کمک نکنم چون که خودم بیچاره میشم. یکی نیست به من بگه آخه به تو چه ربطی داره که دفترتو اونم دفتر شیمی رو بدی به یه آدم غریبه که اینجوری ولت کنه بره.

لعنت به این زندگی، لعنت به این شانس حالا من چیکار کنم… یک دفعه از پشت شیشه خانم رو دیدم که داشت دست تکون می داد و حرف های نامفهوم میزد. دقت کردم دیدم داره میگه وایمیستم اینجا، ایستگاه بعد پیاده شو برگرد دفترتو بگیر. نیشم باز شد.

داستان کوتاه آخر هفته

داستان کوتاه آخر هفته

حاضر بودم هر بهانه ای بیاورم ولی آخر آن هفته به خانه مادربزرگ نروم برای همین از چند روز زودتر با فرشته هماهنگ کردم که پنجشنبه برویم کتابخانه.البته اول بهانه می آورد که پنجشنبه زود است و ما دوشنبه امتحان داریم و تا آن روز حتما درس را یادمان می رود ولی در نهایت او را راضی کردم.
چهارشنبه بعد از ظهر وقتی که من رفته بودم کلاس زبان او به خانه زنگ زده بود و با مادرم صحبت کرده بود و به او گفته بود که پنجشنبه مهمان دارند و برنامه ما کنسل است . وقتی به خانه برگشتم مادرم ماجرا را تعریف کردم و مثل این که فرشته خانم روز امتحان را هم لو داده بود و من دیگر نمی توانستم به بهانه درس خواندن از زیر رفتن به مهمانی در بروم .

چهارشنبه شب شد و من هیچ بهانه جدیدی پیدا نکرده بودم. فکر این که مجبور باشم مبینا دختر خاله ام را در مهمانی فردا ببینم برایم بسیار درد آور بود مخصوصا این که مقام اول دو را هم در استان کسب کرده بودم و می خواست حسابی پز بدهد.
نگاه ترحم برانگیز خاله ام که از او بدتر است. حتما دستی به سرم می کشید و می گفت : عزیز خاله تو هم خیلی بچه با استعدادی هستی.در صورتی که همه می دانند نمره های من تعریفی ندارد و حتی هر سال به زور تحقیق از معلم ورزشمان نمره 20 می گیرم.آخر شب بود که تصمیم گرفتم خودم را به مریضی بزنم که شاید همه از رفتن به مهمانی منصرف بشوند و بهانه ای برای تنها در خانه ماندن من هم نداشته باشند.

دلم را گرفتم و پیش مامان رفتم و گفتم دلم خیلی درد می کند. راستش از بس به دل درد فکر کرده بودم واقعا یکم دلم درد گرفته بود پس فکر نکنم خیلی دروغ گفته باشم فقط پیاز داغش را زیاد کردم آن قدر که روی زمین دراز کشیده بودم و مدام آه و ناله می کردم.
مامان برایم عرق نعنا درست کرد و با این که خیلی تلخ بود آن را یک نفس خوردم. بعد باز هم به آه و ناله کردنم ادامه دادم و چیزهای دیگر مثل گلودرد و سرفه و آبریزش بینی هم به مجموعه دردهایم اضافه کردم که آخر مامان قانع شد که حالم خوب نیست و به خاله زنگ زد و گفت که ما فردا نمی توانیم بیایم‌ چون من ناگهانی مریض شدم و اصلا نمی توانم از جایم بلند شوم.

خاله هم ابراز ناراحتی کرده بود و من عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتم.با آرامش تمام به رخت خواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم مامان بالای سرم آمد و از حالم پرسید من هم گفتم که بهترم. داشت از اتاق بیرون می رفتم که برگشت و گفت : راستی خاله و مبینا دارن میان عیادتت. ناهارم اینجا هستن . اگر بهتر شدی پاشو بیا کمک.

دنیا روی سرم هوار شد. نه راه پس داشتم و نه راه پیش . چند ساعت بعد خاله و مبینا زنگ در و زدند. نیم ساعت اول به سلام و احوال پرسی و چای خوردن گذشت. بعد مامان رو به من و مبینا کرد و گفت: مبینا جان دکور جدید اتاق سارا رو دیدی؟
مبینا رو کرد به من و گفت: نه!
و به این ترتیب من مجبور شدم مبینا را به اتاقم دعوت کنم و ما با هم تنها شویم تا او طبق معمول  از تمام اتفاقات زندگی اش با آب و تاب برایم حرف بزند و من هم لبخندی بزنم و گوش کنم و از قضا این اتفاقات همه شامل خریدهای جدیدش و کسب موفقیت هایش بود که به طرز عجیبی سعی داشت همه را در چشم من بکند.
‏در اتاق را باز کردم او وارد شد از دکور جدید و اتاقم خیلی تعریف کرد و با جمله کنایه آمیزی گفت: کی این همه با سلیقه شدی؟

‏هنوز چند دقیقه ای نگذشت بود که گفت: یه دقیقه وایسا.
رفت و از اتاق کیفش را آورد از تو کیفش که چیز کادو پیچ شده درآورد و گفت : سارا وقتی شنیدم مریض شدی خیلی ناراحت شدم به مامان گفتم حتما فردا بریم دیدنش و یه چیزی هم براش بگیرم هم به مناسبت تولدت که نتونستیم بیایم هم به خاطر مریضیت.

‏در جایم خشک شده بودم فکر نمی کردم مبینا از مریض شدن من ناراحت بشود اصلا فکر نمی کردم که مرا دوست داشته باشد. کادو را از او گرفتم و تا می توانستم تشکر کردم که به فکرم بوده . بعد به اصرار خودش بازش کردم برایم یه شیشه شکلات خریده بود. می دانست که عاشق شکلاتم.

می گفت آدم با خوردن چیزهایی که دوست دارد حالش بهتر می شود. خجالت کشیدم که وانمود کردم مریض هستم. بعدها فهمیدم که کادو آن روز را با پولی خریده که از اول شدنش در مسابقه استانی به او داده اند. مبینا ممکن است کمی مغرور و متکبر باشد یا از داشته هایش زیاد تعریف کند و سعی کند آن ها را در سر بقیه بکوبد ولی واقعا موجود مهربان و دوست داشتنی است.

 

داستان کوتاه عینک

داستان کوتاه عینک

عینکم را که بردارم تقریبا تشخیص چهره آدم ها برایم‌ غیر ممکن می شود و صورت ها را از ریخت افتاده می بینم. نهایتا می توانم حفره های سیاهی را در صورت افراد تشخیص بدهم. فکر کنید آدمی با شرایط من عینکش را در کمال ناباوری در خانه جا بگذارد و آن قدر دیرش شده باشد که نتواند برگردد.
سوار تاکسی که شدم و در را بستم دستم طبق عادت رفت سمت صورتم و جای خالی عینک وحشت زده ام کرد. سعی کردم خود را آرام کنم.
آدم که نباید آن قدر وابسته باشد تو قبلا هم از پس آن بر آمدی.

خودم را در تاکسی جمع و جور کردم . بعد از من یک خانم کنارم نشست و یک خانم دیگر روی صندلی جلویی نشست‌. سعی کردم خودم را با خواندن کتاب مشغول کنم چون فاصله نزدیک را به خوبی فاصله دور با عینک می دیدم. ماشین تکان می خورد ولی من هم چنان مشغول مطالعه بودم. کرایه تاکسی را از قبل در جیبم آماده کرده بودم که بدون فوت وقت پیاده شوم و به مسیرم ادامه بدهم. هم چنان مشغول مطالعه بودم که خانم جلویی به آقای راننده گفت: همین کنار پیاده می شم.

صدایش به نظرم آشنا آمد. تاکسی متوقف شد و خانم پیاده شد. در ماشین که بسته شد اسکناسی به طرف راننده گرفت و گفت: دو نفر حساب کنید برای اون دختر خانم.
تا دوهزاریم بیفتد و سرم را بلند کنم ماشین حرکت کرد و من در لحظات آخر با کلی چشم تنگ کردن فهمیدم که خانم صندلی جلویی عمه ام بود.
خانم کناریم رو کرد به من گفت: فامیلتون بود؟

در همون لحظه راننده از آینه جلو زل زده بود به من. گفتم : بله عمم بود. خانم کناری دست از کنجکاوی برنمی داشت: نشناختیش؟
گفتم : من عینکم و امروز جا گذاشتم. شماره چشمم خیلی بالاست.
خانم کناری با لحنی که انگار من چرت و پرتی تحویلش دادم گفت: آهان.
مطمئن بودم عمه هم مثل او باور نمی کند من واقعا او را ندیدم.

داستان کوتاه روایتی از بازگشت یک قلب

داستان کوتاه

از وقتی که چشم هایم سنگین شدند و دیگر صدای تلق و تلوق قطار داشت به صدایی دوردست تبدیل می شد باران گرفته بود. بوی نم آن از درز باز پنجره کوپه وارد فضا می شد و در تلفیق با گرمای داخل کوپه خنکی دلچسبی ایجاد می کرد. تکان های قطار، بیشتر باعث می شدند خوابم بگیرد. چشم هایم را کامل بستم و فکر کردم روی تختی جادویی خوابیده ام که تکان می خورد و مرا به سمت مقصد می برد.
قلبم سنگین بود. انگار سخت می زد.

مامان که از خواب بیدارم کرد نزدیک ایستگاه بودیم. مثل صبح های مدرسه که به سختی از خواب بیدار می شدم نبودم. شوق رسیدن داشتم و حالا رسیده بودیم. سریع وسایلم را جمع کردم، چمدانم را بستم و جلوی در کوپه منتظر ماندم تا اعلام کنند از قطار پیاده شویم.
قلبم تند تند می زد. ذوق دیدن داشت.

خیلی سال پیش به مشهد آمده بودیم. آن روزها آنقدر کوچک بودم که چیزی از خاطره ی سفر به یاد ندارم. تنها تصویری که در ذهنم مانده است پرنده هایی بودند که در یک حیاط بزرگ، آرام و بی صدا این طرف و آن طرف می رفتند و دست هایی که گهگاه برایشان دانه می پاشیدند. اما حالا همه چیز فرق دارد. حالا می توانم تک تک لحظات سفر را به ذهنم بسپارم.
می توانم تک تک لحظات را به قلبم بسپارم.

غروب به شهر رسیده بود که از ایستگاه بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. چند دقیقه ای با ماشین پیش رفتیم تا بالاخره به بلوار امام رضا رسیدیم. همه جا روشن بود. تلفیق نور کم رمق خورشید با چراغ های روشن عصر تلفیق دلنشینی بود. حتی پرچم های سیاه عزاداری هم به چشمم زیبا می آمدند. زیبا و غم انگیز و باشکوه. حالا داشتیم به سمت هتل می رفتیم. باران دوباره شروع شده بود و مردم انگار خودشان را دست خیسی سپرده باشند، همه رو به سمت حرم می رفتند.
نور طلایی رنگ گنبد، حرم را از دور نشانمان داد. همه زیر لب سلام دادند. من هم همین کار را انجام دادم. چشمم همچنان به نور زیبایش بود که ماشین داخل یکی از خیابان ها پیچید و جلوی در هتل ایستاد.
قلبم می گفت زودتر وسایلت را بگذار و بیرون بزن. می گفت اگر توانستی تا حرم پراز کن.

برای نماز مغرب به حرم رفتیم. جمعیت آنقدر زیاد بود که باورم نمی شد. با مامان این طرف و آن طرف می رفتیم تا جایی نزدیک تر برای نماز خواندن پیدا کنیم. از این صحن به آن صحن… چه حال قشنگی. انگار من هم یکی از آن کبوترهایی بودم که از این سوی حرم به آن سو پر می زنند. احساس سبکبالی داشتم.
تپش قلبم منظم بود.

بعد از نماز مغرب همانجا توی صحن نشستیم و به عزاداری گوش دادیم. باد می آمد و بوی باران را با خودش می آورد. راستی چقدر قشنگ بود اگر باران می گرفت و خیس می شدیم.
مامان می گفت: «هیچ کس دست خالی از حرم برنمی گردد.»
می گفتم: «هیچ کسِ هیچ کس؟ این همه آدم، یعنی همه این ها حاجتشان را می گیرند و می روند؟»

مامان می گفت: «همه حاجت روا می شوند. حتی معجزه هم می شود. مثلا نابینایی شفا پیدا می کند، مریضی خوب می شود.»
این ها معجزه بود؟ البته که معجزه بود. اما فقط این ها معجزه نبودند. برای من معجزه در چیزهای بسیار کوچک هم معنی می شد.

من قلبم را با خودم آورده بودم. راز بزرگی در آن بود و معجزه ای کوچک می توانست این راز را تا همیشه زیبا و گرم کند، راز من سرد بود و تاریک، گرفته بود. آمده بودم تا شاید راز قلبم شفا بگیرد.

بعد از تمام شدن نماز صبح از صحن بیرون آمدیم. خواب آلود بودم اما سعی می کردم خودم را بیدار و هوشیار نگه دارم. دلم نمی خواست لحظه ای از حال اینجا را از دست بدهم. بیرون صحن، کنار یکی از ورودی ها، چای صلواتی می دادند. همه مان چای گرفتیم. بابا گفت: «حالا خواب از سرمان می پرد.»
خواب از سرم پرید. خواب از سر قلبم پرید. قلبم از خوابی طولانی بلند شده بود. چه حس عجیبی بود.

انگار همه چیز را روی دور تند گذاشته باشند. در چشم برهم زدنی به ایستگاه راه آهن برگشتیم و سوار قطار شدیم. تا لحظه آخری که قطار حرکت کند در دلم داشتم از رازم با او حرف می زدم. گیج بودم. چمدانم را بالای کوپه گذاشتم و خودم را توی یکی از تخت های طبقه آخر مچاله کردم. به گمانم وقتی چشم هایم روی هم رفت بوی باران را حس کردم. انگار دوباره شروع به باریدن کرده بود.
مثل وقتی که ظهرها به خانه می آیم وکوله ام را روی زمین می گذارم، مثل دوشنبه ها که از سنگینی کتاب های مدرسه شانه هایم درد می گیرد، مثل لحظه ی فراغت… کوله پشتی ای از روی قلبم برداشته شده بود. سرم پر از عطری طلایی رنگ بود و قلبم از چای گرمی که در آخرین دقیقه ها خورده بودم گرم و آرام بود.

داستان کوتاه اتفاق

خیلی وقت بود که ندیده بودمش. خب قرار خودمون بود. خودمون خواستیم که یه مدت دور شیم از هم. به نفع جفت مون بود از بس تو سرمون خونده بودند امسال سال سرنوشت ساز کنکوره و شما با این وضع هیچ جا قبول نمیشید. تا یه جایی درست می گفتند ما پیش هم خیلی حرف میزدیم ولی خب درس هم می خوندیم. بقیه درست خوندن رو نمی دیدند فقط حرف زدن ها را می دیدند!
دیگه به زور ناظم و مدیر و مامان هامون تصمیم گرفتیم تا بعد کنکور همدیگرو نبینیم.
اون شب خیلی بی قرار بودم. دلم میخواست با یکی حرف بزنم و تنها کسی که حرف های منو می فهمید ریحانه بود ولی حیف که نمی تونستم یه سر برم پیشش. پا شدم چادر پوشیدم برم حرم زیارت. با ریحانه هم همیشه میرفتیم حرم و آروم می شدیم.
به مامان گفتم و راه افتادم. تو کل مسیر اتوبوس به ریحانه فکر کردم و به تصمیمی که گرفته بودیم مطمئن بودم اونم حال منو داره. آخه بحث سر یکی دو سال دوستی نبود که. با هم بزرگ شده بودیم. همیشه و همه جا با هم بودیم. باشگاه، مدرسه، کتابخونه، پارک. خیلی زور داشت به خاطر این کنکور مسخره مجبور بشیم همو نبینیم.

تنها اجازه ای که بهمون دادند این بود که هر از گاهی به هم پیام بدیم. خسته نباشن واقعا.

رسیدم حرم کنار در ورودی، اون آبخوری درب و داغون که ریحانه همیشه ازش آب میخورد. کلا ریحانه به هر آبخوری که میرسید وظیفه خودش می دونست که آب بخوره!
با یاد آوریش لبخندی روی لبم نشست. وارد حرم شدم، سلام دادم و رفتم نشستم گوشه صحن، همونجایی که پاتوق مون بود.

نشستم و زانوهامو بغل کردم و به گنبد زل زدم و از خدا خواستم هر چه زودتر کنکور تموم شه. به سرم زد به ریحانه پیام بدم و بهش بگم که چقدر جاش خالیه!
گوشیمو برداشتم نوشتم: سلام ریحون. اومدم حرم زیارت همون گوشه صحن نشستم خیلی جات خالیه رفیق!
ارسال کردم گوشیمو گذاشتم تو کیفم دو دقیقه نشده بود که پیام اومد.
ریحانه بود باز کردم نوشت بود: رو به رو تو نگاه کن!
چشمام گرد شد. سرمو آوردم بالا، ریحانه با چادر قجری قشنگش تو فاصله ده متری من وایساده بود.
دویدیم سمت هم. چقدر حرف نگفته داشتیم واسه هم!

داستان کوتاه چاقوی بدقواره

فقط کافیه همین الان با این چاقوی بی قواره دستمو ببرم تا عرضه نداشته ام به عمه خانوم ثابت بشه، از صبح تا حالا منو کشیدن به کار خودشون نشستن تو اتاق پیش عزیز چایی می خورن با توت خشکه. اشک از چشمم میاد از بس این پیاز تنده آخ، آخه این انصافه عمه خانوم حتما هم نذرتون قبوله من طفل معصوم رو کشیدین به بیگاری…

صدای مامان میاد: این لیلی من همه کارای منو میکنه نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم بچه ام همش کمک حال منه قربونش برم، عمه خانوم نمیفهمن من چی میگم دختر نداشتن که بفهمن چه دسته گلیه! تصویر خودمو توی سینی استیل پشت شیر می بینم که چشمام چهارتا شده واقعا صدای مامانه که داره این طوری از من تعریف می کنه؟!؟ بیچاره عمه زری که همیشه گوشش از پز دادن های مامان پره البته خودش هم همیشه ساکت ساکت نیست پز پسر های یکی از یکی باهوش ترشو به مامان میده. الان دوساعته که مهرداد توی حیاط زل زده به شلنگ و شیرگاز و بست و پیچ گوشتی و نمی فهمه باید چیکار کنه!

صدای عمه میاد: بر عکس من فروغ جون من نمیذارم مهرداد و مهران دست به سیاه و سفید بزنن. طفلکی ها گناه دارن بهشون گفتم شما فقط درستونو بخونید من خودم همه کارا رو میکنم.
زیر لبی میخندم و با خودم میگم مامان دیگه این دفعه کم اورد. یه نگاهی به پیاز توی دستم می اندازم و یاد درس میافتم که همین جوری اشک آدمو در میاره خدایی عمه زری راست میگه تنها کاری که این دو تا بشر به خوبی بلدند، درس خوندنه.
یه لحظه سکوتی برقرار میشه که باز صدای مامان میاد: این طوری که خوب نیست بچه لوس بار میاد لیلی من هم درس می خونه هم تو کار ها بهم کمک میکنه. همین طوری پیش بریم یه دعوای خوشگل در پیش داریم! عزیز ناجی میشه و میگه: خدا بچه های جفت تونو حفظ کنه چایی رو که خوردید بریم سر کار ها دیگه. زری جان مادر پاشو برو تو حیاط ببین مهرداد شلنگ گاز رو وصل کرد؟

با دستام که بوی گند پیاز میده پرده چارخونه آشپزخونه رو کنار میزنم و میبینم که مهرداد هم چنان داره نگاه میکنه!
عمه که وارد حیاط میشه لبشو میگزه و یه چیزی در گوش مهرداد میگه اونم مثل بچه های 4 ساله که بشقاب شکستند نگاه میکنه.
یه فکری به سرم میزنه دستامو می شورم و میرم تو حیاط.

الان با کبریت شیر گاز رو امتحان کردم هیچ خطری ما رو تهدید نمیکنه همه چی حله!
مهرداد هم همه پیاز ها رو خرد کرده و داره با رضایت کامل بهم لبخند میزنه!
حالا دیگه عمه از نداشتن دختر ناراحت نیست مامان هم از نداشتن پسر!!

داستان کوتاه آسانسور

سراسیمه از ماشین پیاده شد. نگاهی به اسم کوچه و بعد به کاغذی که در دست داشت انداخت. کوچه رحیمی. پلاک ۳۷. با عجله وارد کوچه شد و همانطور که پا تند می کرد پلاک ها را هم نگاه می کرد. سرانجام به آپارتمانی رسید. می خواست زنگ بزند اما در باز بود. وارد ساختمان شد. به سمت پله ها رفت اما آسانسور توجه اش را جلب کرد. در همان طبقه همکف بود. به سمت آسانسور رفت. متوجه کاغذی که روی زمین کنار آسانسور افتاده بود نشد. در آسانسور را باز کرد و دکمه طبقه چهار را زد. آسانسور حرکت کرد. سر و وضعش را در آینه مرتب کرد. دستی به موهاش کشید. ناگهان آسانسور تکانی نسبتا شدید خورد و ایستاد.

چند ثانیه بعد برق های آن قطع شد و همه جا تاریک شد. فقط از شیشه وسط در کمی نور به داخل می آمد. در جا خشکش زده بود. به سمت در آمد. زور نسبتا ضعیفی به در وارد کرد ولی متوجه شد که بین دو طبقه گیر افتاده است. وقتی از باز کردن در ناامید شد چاره ای جز کوبیدن به در آسانسور و فریاد زدن پیدا نکرد. در این بین دنبال دکمه زنگ آسانسور هم گشت ولی هرچه آن را فشار داد صدایی بلند نشد. چند دقیقه ای بود که مدام داشت به در آسانسور می کوبید‌. به ساعتش نگاه کرد. یک ربع دیرش شده بود. برای به دست آوردن این شغل مدت زمانی طولانی بود که در صف مصاحبه بود. با توجه به سابقه کار مرتبطی که داشت امیدوار بود این شغل را به دست بیاورد. نباید وقت مصاحبه اش را از دست می داد.

با سر و صدا کردن در آسانسور به نتیجه ای نرسیده بود. موبایلش را از جیبش درآورد و دنبال شماره شرکت گشت. مطمئن بود که به این راحتی ها تلفن را جواب نمی دهند. سه دفعه پشت سر هم زنگ زد ولی کسی جواب نداد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. برای چند دقیقه کف آسانسور نشست و منتظر ماند. دوباره شماره را گرفت. چهارمین بوق. پنجمین بوق. ششمین بوق.
– بله، بفرمایید.
با سرعت شروع کرد به صحبت کردن:
– سلام آقا. من امروز وقت مصاحبه داشتم. الآن تو آسانسور شرکت گیر افتادم. می شه به یکی بگید بیاد کمکم؟
– آسانسور؟ کدوم آسانسور؟ چی می گی آقا؟ ما اینجا آسانسور نداریم.
– آقا یه لحظه قطع نکنید. مگه شما کوچه رحیمی نیستین؟
– بله، کوچه رحیمی، پلاک ۲۷.
– ۲۷ یا ۳۷؟
– بیست و هفت آقا، بیست و هفت.
– الو الو.
تلفن را قطع کرد. دست هایش می لرزیدند. نمی دانست در آسانسور کجا گیر افتاده است.
نقشه گوشی اش را باز کرد. موقعیت را نگاه کرد. ساختمان در جایی ثبت نشده بود. به نظر می آید که ساختمانی مسکونی باشد تا اداری.
چاره ای نداشت جز اینکه دوباره به شرکت تلفن کند. کار، دیگر برایش اهمیتی نداشت. فقط می خواست از آن ساختمان نامعلوم نجات پیدا کند. شماره را گرفت و همانطور که تلفن زنگ می خورد به در آسانسور می کوبید. ناگهان کسی داد زد: کیه؟

سراسیمه تلفن را قطع کرد: آقا من اینجا گیر افتادم.
– کی هستی تو؟ چرا رفتی تو آسانسور؟ مال اینجا نیستی؟
– آقا تو رو خدا منو از اینجا بیارین بیرون. من آدرسو اشتباه اومدم. در باز بود اومدم تو.
– هر دری باز بود باید بیای تو؟

– آقا ببخشید. عرض کردم که آدرسشو اشتباه اومدم.
سکوت کرد.
– آقا، آقا. می شنوید صدای منو؟
– آره، کر نیستم. صبر کن دارم زنگ می زنم به تعمیرکارش. این آسانسور یک ماهه که… سلام آقا. خوب هستین ؟ من احمدیم. ببخشید مزاحم شدم. یکی رفته تو آسانسور گیر کرده. بله، بله. هرچه زودتر بیاین بهتره. قربان شما. خداحافظ.

گوش کردی چی گفتم؟
– گفتین آسانسور یک ماهه که خرابه؟
– آره. هیچکس پول نمی ده برای تعمیرش. هیچکسم ازش استفاده نمی کنه. من کاغذ زدم جلو درش.
– من چیزی ندیدم.

– خلاصه که تعمیرکار اومد خودت باید پولشو بدی. ما اگه پول داشتیم واسه خودمون درستش می کردیم.
چیزی نگفت. می ترسید چیزی بگوید و مرد، تعمیرکار را خبر نکند. کف آسانسور نشست و به ساعتش نگاه کرد. یک ساعتی بود که گیر افتاده بود. منشی به او گفته بود که به هیچ وجه تأخیر نکند. قید کار را زده بود. فقط دعا می کرد آسانسور خیلی خراب نباشد.

داستان کوتاه نحسی یکشنبه ها

گوشیم با آن صدای وحشتناکش زنگ خورد. وقت رفتن به مدرسه بود. خیلی خوابم می آمد. با سرعت هر چه تمام تر صدایش را قطع کردم. میدانستم پنج دقیقه دیگر زنگ میزند ولی تا زنگ بعدیش میتوانستم چرت بزنم ولی مامان همه برنامه ها را به هم ریخت.

– پاشو ساعت هفت و نیمه.

به این حقه کهنش عادت کرده بودم. همیشه ساعت رو یک ربع بیست دقیقه ای دیر تر میگفت و تن آدم را توی رخت خواب می لرزاند. باید بیدار می شدم. چاره ای نبود. به هر زحمتی شده بود خودم را از رخت خواب گرم و نرم کندم و داد زدم:

اه، کی این مدرسه ها تموم میشه تا یه دله سیر بخواییم؟

با چشم های نیمه باز رفتم سراغ کمد که برنامه آن روز را آماده کنم. یاد نصیحت مامان افتادم که می گفت همیشه برنامه ات را شب ها آماده کن.

چنگی به موهای کرک و چربم زدم و گفتم: راستی امروز چند شنبس؟

حوصله فکر کردن نداشتم. داد زدم: مامان امروز چند شنبس؟

مادر گفت: یکشنبه. راستی یادت نره، داری از مدرسه میایی شلوار باباتو از خیاطی بگیری.

یکشنبه ها همیشه همیشه نحس بود. امروز معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد. کتاب های یکشنبه را توی کیفم ریختم. مانتو شلوار مدرسه که هر کدامشان گوشه ای از اتاق بودند را تن کردم. مقتعه رو که سرم کردم مامان داد زد: 5 دقیقه دیگه سرویست می یاد، بدو چه کار می کنی؟

ساعت مچی را دستم کردم، ساعت هفت و نیم بود. کوله را پشتم انداختم و در را بستم. کفش هایم را پوشیدم. مامان در را باز کرد و گفت: لقمه ات را جا گذاشتی. لقمه را گرفتم و از پله های ساختمان پایین دویدم و در را  که باز کردم، نحسی یکشنبه بدجوری زد توی دماغم. راننده سرویسمون دوباره جایم گذاشته بود.

مجبور بودم با اتوبوس بروم و حتما دیر میرسیدم، چون اتوبوس هر نیم ساعت یک بار می آمد. نشستم توی ایستگاه اتوبوس و شروع کردم به خوردن لقمه ام. مامان کره عسل درست کرده بود. دستهام کثیف شده بود. پس از کلی انتظار اتوبوس آمد. سوار که شدم چند نفر بدجوری نگاهم کردند. نگاهی به سر و وضعم کردم. بند های کتانی هایم آویزان بود، کوله ام را یک وری انداخته بودم و مقنعه ام کج شده بود و خط وسطش رفته بود طرف راستش. خجالت کشیدم رفتم ته اتوبوس صندلی پیدا کردم و نشستم و شروع کردم به مرتب کردن سر و وضعم.

از اتوبوس که پیاده شدم در مدرسه پیدا بود. پا تند کردم که زودتر برسم. هنوز پایم را در مدرسه نگذاشته بودم که با چهره گرفته دوستم مواجه شدم که با کتاب از این طرف به آن طرف می رفت. تا منو دید به صورتم خیره شد و گفت: خوندی؟

خشکم زد: مگه امتحان داشتیم؟

– آره دیوونه. امتحان شفاهی ترمه.

– وای یادم رفت. کاش زودتر تموم شه امروز.

داستان کوتاه مامان‌بزرگ

t 20 داستان کوتاه برای تمرین نویسندگی

آن روز، همه ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدیم. دیشب مامان بزرگ زنگ زده بود که قرار است امروز برای ناهار به خانه ما بیاید. همه میدانستیم چه بلایی قرار است سرمان بیاید ولی برعکس خانه خودش خیلی به همه خوش میگذشت. من به این نتیجه رسیده بودم که وقتی از خانه بیرون می آید خلقش کج میشود و به زمین و زمان ایراد میگیرد.

مامان بزرگ به دستور دکتر گوشت قرمز نمی خورد. غذایش باید بدون نمک طبخ میشد و هزار دردسر دیگر. او معتقد بود که باید به بزرگ تر ها خیلی احترام گذاشت و دائم از رفتار خودش با مادر و مادر بزرگش تعریف میکرد که هیچوقت توی چشمان مادرش خیره نگاه نکرده است و جلوی مادربزرگش سرش را هم بالا نمی آورد.

بعضی وقت ها که حوصله داشت و مهربان تر بود برایمان قصه تعریف میکرد. از روستای شان و به قول خودش قدیمی ها. آنوقت حسابی خوش میگذشت ولی امان از وقتی که خلقش سر جایش نبود، شروع می کرد به غر زدن و از همه چیز ایراد میگرفت. مامان میگفت بعد از فوت پدربزرگ اینطوری شده. هیچ کدام از ما پدربزرگ را ندیده بودیم پس دوران خوش اخلاقی مادربزرگ را هم کسی جز دخترها و پسرهایش ندیده بودند.

خلاصه آن روز رعشه به تن همه افتاده بود. بابا و امیر علی رفتند تا لیست بلند بالای مامان را بخرند و من و شیوا و مامان هم گرم تمیز کردن خانه و پخت غذا شدیم.

اولین غر مامان بزرگ وقتی شروع میشد که جلوی در خانه میرسید و مجبور بود سه طبقه را با پا درد بالا بیاید و وقتی به جلوی در خانه میرسید اخلاقش خیلی خوب نبود. نیم ساعتی استراحت میکرد بعدش که حالش سر جایش آمد احوال پرسی کاملی میکرد.

برای همین پله ها بود که مامان بزرگ خیلی به ما سر نمیزد و وقتی قرار بود بیاید مامان از همه خوشحال تر بود. با ذوق غذا می پخت و خانه را تمیز میکرد. البته ما نصف او هم ذوق نداشتیم. ترجیح می دادیم برویم خانه مامان بزرگ تا او بیاید اینجا. خانه اش خارج شهر بود و یک حیاط بزرگ داشت که به درد دورهمی ها و شب نشینی ها میخورد. با اینکه سنش بالا بود و پا درد داشت حیاط را هر روز آب و جارو میکرد. مامان میگوید همه شان توی همین خانه بزرگ شدند و مامان بزرگ از وقتی با بابا بزرگ ازدواج کرد توی همین خانه زندگی میکردند. مامان بزرگ خانه اش را خیلی دوست داشت شاید به همین خاطر بود که وقتی از خانه بیرون می آمد انقدر اخلاقش به هم میریخت.

آن روز از ساعت هشت تا یازده همه مان سرپا بودیم و بیشتر از همه مامان. ولی او کمتر از همه خسته می شد، چون مامان بزرگ را بیشتر از همه دوست داشت. غذا را آماده کردیم هر کس رفت دنبال کار خودش. بابا تلوزیون روشن کرد و امیرعلی هم رفت تا دوچرخه سواری کند.

وقتی همه گرم کارهای خودمان بودیم تلفن زنگ زد و مادربزرگ گفت که پا دردش بیشتر شده است و مریض احوال است و گفت که شاید هفته بعد بیاید.

مامان بعد از اینکه با مامان بزرگ صحبت کرد چهره اش در هم رفت و یک گوشه ای نشست. نمیدانستیم با غذایی که برای مادربزرگ پختیم چه کار کنیم. مامان دلش پیش مادربزرگ بود. بابا وقتی حال گرفته مامان را دید پیشنهاد داد که غذا را برداریم و برویم خانه مامان بزرگ که هم عیادتی از او کرده باشیم و هم حال و هوای خودمان عوض شود. همه بدون معطلی موافقت کردیم و راهی خانه مامان بزرگ شدیم.

داستان کوتاه مطب دکتر

magas (1)روزنامه ها روی میز ولو بودند و چند مجله نیمه باز رها شده بودند. صندلی های چرم رنگ و رو رفته ای کنار میز چیده شده بود و دو تای آنها هنوز خالی بود. خانم منشی سرش توی کامپیوترش بود و چیزهایی یادداشت می کرد. سرظهر بود. دکتر هنوز نیامده بود. کولر مطب خوب کار نمیکرد. خانمی که روی صندلی نشسته بود یکی از روزنامه ها را برداشت و شروع کرد به باد زدن خودش. نظافت چی داشت زمین را تی میکشید ولی اصلا حواسش به کارش نبود. آقایی که کنار در نشسته بود سخت با گوشی اش مشغول بود انقدر که متوجه آمدن دکتر نشد.

دکتر سراسیمه داخل آمد. خانم منشی از جای خود بلند شد.
– سلام.

– سلام‌ اینجا چرا انقدر گرمه کولرا جون ندارند؟

– چند روزه دارم به آقای مظفری میگم یکی رو خبر کنه درستش کنه.

آقای مظفری از توی آبدار خانه داد زد: امروز خودم یه نگاهی بهش میندازم.

دکتر ادامه داد: پس حداقل این پنجره هارو باز کنید.

منشی سراغ پنجره ها رفت و یکی یکی آنها را باز کرد و پرده های کرکره ایشان را کشید.

مدتی نگذشت که سر و کله دو مگس گنده پیدا شد. خانم کلافه شد و روزنامه را در هوا تکان میداد. خانم منشی که چند قطره عرق ر‌وی پیشانی اش نشسته بود گفت: چه ویز ویزیم میکنه.

آقا سرش را از توی موبایلش بیرون آورد و گفت: یه دونه نیستن دوتا ان.

مگس ها دور و بر لامپ ها ویز ویز میکردند. انقدر بزرگ بودند که میشد رفت و آمدشان را با چشم دید. خانم گرم دنبال کردن آنها شد و منشی کم کم تمرکزش را از دست داد و کارش را رها کرد. چند دقیقه ای مگس ها را دنبال کرد بعد آقای مظفری را صدا کرد. او از آبدار خانه بیرون‌ آمد.
– مگس کش داریم؟

– نه خانم مگس کشمون کجا بود.
– میشه برین بخرین.
– مگس کش لازم نیست الان با پارچه ای چیزی بیرونشون میکنم.

آقای مظفری به آبدارخانه برگشت و با یک قاب دستمال آمد و قاب دستمال را بی هدف در هوا تکان داد. هر سه آنها دست از کار کشیدند و مشغول تماشای آقای مظفری شدند.

آقا گفت: اینطوری نمیشه. دستمالتون کوچیکه.

خانم گفت: آقا اینا گنده تر از این ‌حرفان که با دستمال برن بیرون.

منشی می گوید: نمیشد آقای مظفری، هوا خیلی گرم بود.

آقای مظفری کلافه شد. دستمال را در آبدار خانه گذاشت و از مطب بیرون رفت.

آقا از جایش بلند شد و رو به منشی گفت: پارچه بلند دارید؟

منشی میگوید: بذارید ببینم.

به آبدارخانه رفت و دستمالی بزرگتر آورد. آقا قدش از مظفری بلندتر بود. مگس ها در کنار لامپ سقفی میچرخیدند. آقا دستمال را تکان داد مگس ها پراکنده شدند یکی از آنها را از پنجره بیرون کرد و آن را بست.

منشی و خانم او را تماشا میکردند.

مگس دوم غیب شد ولی همچنان صدایش می آمد. هر سه آنها اتاق را زیر نظر گرفته بودند. مگس ویز ویز کنان خودش را به پنجره کوبید.

منشی داد زد: اوناهاش اوناهاش.

آقا پنجره را باز کرد و با دستمال مگس را به بیرون هدایت کرد. بعد به سرعت همه پنجره ها را بست.

منشی از او تشکر کرد و مشغول کار شد.

چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که ناگهان‌ دکتر در را باز کرد و با عصبانیت رو به من منشی گفت: به مظفری بگو مگس کش بخره. دو تا مگس اندازه عنکبوت اومدن تو اتاق. دارن دیوونم میکنن.

داستان کوتاه غروب ابری

از خواب بیدار شدم. چند دقیقه ای طول کشید تا به خودم بیایم‌. هوا تاریک بود. کورمال کورمال دنبال گوشیم گشتم. لبه تخت بود. فاصله ای با افتادن پشت تخت نداشت. ساعت را نگاه کردم. شش و سی و هشت دقیقه. از جایم پریدم. مدرسه ام داشت دیر میشد. بلند شدم و در همان تاریکی لباسهایم را پوشیدم. صدایی از اتاق نمی آمد. انگار در خانه تنها بودم.

شاید بابا زودتر رفته بود سرکار و مامان هم رفته بود نان بگیرد. چراغ اتاق را روشن کردم. چشمهایم تنگ شد. کیفم را آماده کردم. هنوز توی خوابوبیدار بودم.

دندان هایم را مسواک کردم و آبی به صورتم زدم. ساعت هفت شده بود ولی هوا هنوز روشن نشده بود. حدس زدم که هوا ابری باشد.

چند دقیقه روی مبل نشستم تا مامان بیاید و با هم صبحانه بخوریم. چرتم برده بود که با صدای کلید توی در از خواب پریدم. مامان با یک‌ نان سنگک آمده بود.

نان را روی میز ناهارخوری گذاشت و مرا صدا زد. گفتم مامان چرا انقدر دیر کردی ساعت هفت و ربعه؟ مامان همینطور هاجوواج بهم خیره شده بود.

– حالت خوبه؟

– آره خوبم فقط یکم خواب آلودم. فکر کنم دیشب خوب نخوابیدم.

– چیزیت شده؟

– نه خوبم مامان.

– چرا لباس مدرسه تنته؟

– ها؟

– خواب بودی؟

– آره دیگه.

– خب چیزی نیست پا شو لباساتو در بیار. هفت شبه دخترم.

– هفت شبه؟ مطمئنی؟

مامان با خنده گفت: آره. چند بار بهت گفتم دم غروب نخواب.

‏گفتم: نون برای چی خریدی؟

گفت: شام کتلت داریم.

داستان کوتاه درخت انجیر حیاط پشتی

از پشت میزش بلند شد. آقا صفر، آبدارچی شرکت نبود و او مجبور شد خودش برود و برای خودش چایی بریزد. رفت توی آشپزخانه ولی چایی کیسه ای را پیدا نکرد. یادش آمد که در کشوی میزش یک بسته چایی دارد. زیر کتری را روشن کرد. صدای سوت کتری بلن دشد. لیوانش را پر از آب کرد و چای کیسه ای را توی لیوان انداخت. پشت میزش برگشت و مشغول کارش شد.

فاصله صندلی تا میز اذیتش می کرد. میز را با شتاب به جلو کشید. لیوان چایی روی میز برگشت و چایی روی پیراهنش ریخت. شانس آورد که چایی سرد شده بود. رنگ پیراهنش روشن بود. بلند شد که پیراهنش را آب بزند. دستشویی محل کارش ته حیاط پشتی بود. گوشی اش را از توی جیبش درآورد و روی میز گذاشت. نگاهی به اتاق انداخت. همه برای ناهار رفته بودند. به سمت حیاط پشتی رفت. حیاط، درخت انجیر داشت ولی انجیرها هنوز سبز بود و نرسیده بود. داخل دستشویی رفت و در را با شتاب بست. صدایی آمد ولی اعتنایی نکرد. پیراهنش را توی دستش گوله کرد و زیر آب گرفت.

کارش که تمام شد، در دستشویی باز نشد. هر چه دستگیره را به طرف خودش میکشید فایده ای نداشت. قفل در از پشت افتاده بود و در قفل شده بود. چند بار به در کوبید. دنبال گوشی اش گشت تا به همکارش زنگ بزند ولی یادش آمد که گوشی اش روی میزش مانده است. به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت دیگر زمان ناهار تمام میشد و همه برمیگشتند به دفتر.

اگر آن موقع محکم به در میکوبید شاید کسی میشنید. خیلی هم ناراحت نبود. بدش نمی آمد کمی استراحت کند البته نه در دستشویی. چند تا دستمال برداشت و گوشه توالت روی زمین گذاشت و روی آن نشست. نور خورشید از پنجره شیشه ای دستشویی داخل می آمد و توی صورتش میخورد و برگهای درخت انجیر سایه هایی روی شیشه می انداخت. نگاهی به پیراهنش کرد. لکه چایی هنوز روی پیراهنش مانده بود. نمیدانست باید سر خودش را با چه چیزی گرم کند. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. نور آفتاب صورتش را گرم میکرد. چشمانش گرم شد وچرتش برد.

باد تندی می آمد و شاخه های درخت انجیر را به در آهنی دستشویی میکوبید. با این صدا از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه ای بود که باید همکارانش به اتاق برمیگشتند. میدانست اگر تا یک‌ ساعت دیگر هم خبری از او نمیشد کسی دنبالش نمیگشت. شاید رئیس اگر کارش به او می افتاد سر میزش می آمد. باد امان نمیداد نزدیک بود که شیشه دستشویی از جایش در بیاید. شاخه های درخت انجیر خم و راست میشد و به در دستشویی میخورد. صدای یکی از همکارانش را از توی حیاط شنید.

– ببین چه بادی میاد الانه که شاخه های درخت و بشکنه.
تا صدای همکارش را شنید از فرصت استفاده کرد و اسمش را فریاد زد.
– عه تو اینجا چه کار میکنی؟
– در قفل شده.
– بذار الان بازش میکنم.
در باز شد. همکارش نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد: کی تا حالاست که این تویی؟

– سه ربع میشه.
– ای وای خب زنگ میزدی.
– گوشیم مونده تو دفتر وگرنه زنگ میزدم. بدم‌ نگذشت یه چرتی زدم.
– باید بگیم به فکریم به حال این در بکنند.
از دستشویی بیرون آمد. درخت همچنان تاب میخورد. چند تا انجیر کال روی زمین افتاده بود اما یکی از آنها رسیده بود. همانطور که دولا میشد تا انجیر را از روی زمین بردارد به همکارش گفت: اصلا چی شد که اومدی تو حیاط؟
همکارش گفت: اومدم ببینم صدای چی میاد.
برگشت و نگاهی به درخت انجیر کرد. چقدر درخت بزرگی به نظر میرسید. هیچوقت انقدر با دقت به آن نگاه نکرده بود.

داستان کوتاه سال تحویل

چیزی به تحویل سال نمانده بود. همه به شدت مشغول کار بودند. من داشتم اتاقم را گردگیری میکردم. بابا بالای چهارپایه مشغول وصل کردن پرده بود. مامان داشت سفره هفت سین را میچید. شیوا هم داشت خانه را جارو میکشید. همه میخواستیم کارهای خانه تکانی را قبل از عید تمام کنیم و سال جدید را استراحت کنیم. مامان از توی اتاق داد زد و چیزی گفت. صدای جارو برقی نگذاشت بشنویم. بلندتر از او گفتم: نشنیدیم چی گفتی.

بابا که به او نزدیک تر بود داد زد: میگه دو ساعت بیشتر نمونده. همتون حموم رفتین؟

شیوا جارو برقی را خاموش کرد و گفت: آره ما دیشب رفتیم.

بابا انگار تازه متوجه حرف مامان شده باشد: ای وای. پس من جا موندم. دیگه با من کاری نداشته باشید که باید برم حموم.

همه میدانستیم حمام رفتن بابا چه پروژه ای است و چقدر چطور میکشد. شیوا گفت: بابا تو رو خدا زود بیا بیرون. دو ساعت بیشتر نمونده ها.

بابا گفت: نترسین. فقط میخوام یه دوش بگیرم.

مامان که تا آن موقع ساکت مانده بود گفت: فشار آب کمه. بدو تا کلا قطع نشده.

کارها دیگر تمام شده بود ولی بابا یک ربعی میشد که در حمام بود. صدای آب قطع شد. شیوا گفت: فکر کنم دیگه الان میاد بیرون. من در حالی که سیب قرمزی را گاز میزدم گفتم: نه فکر نمیکنم به این زودیا بیاد.

بابا از توی حموم داد زد: آب رو ببندید.

مامان گفت: کسی آب باز نکرده. بابا دادش به هوا رفت: پس آب قطع شده. مامان ادامه داد: گفتم که نذارید برای دقیقه آخر. وایسا ببینیم کی وصل میشه.

نیم ساعتی می شد که بابا توی حموم نشسته بود ولی خبری از وصل شدن آب نبود. او دائم از توی حموم غر میزد و ساعت را میپرسید. ما دور میز نشسته بودیم و بابا تنهایی توی حموم.

پنج دقیقه بیشتر نمانده بود که بابا بالاخره تسلیم شد و مجبور شد با سر کفی و با حوله حمام سر سفره بنشیند. قیافه اش در هم و گرفته بود ولی ما انقدر به سر و وضعش خندیدیم که خودش هم خنده اش گرفت.

مامان به هر کداممان شکلات داد و گفت بعد از سال تحویل بخورید. همه کنار میز نشسته بودیم و چشممان به ثانیه شمار تلوزیون بود که ناگهان صدای دوش آب از حمام آمد و چند ثانیه بعد هم سال تحویل شد. بابا سریع عیدی هایمان را از لای قرآن داد و رفت تا دوش بگیرد.

داستان کوتاه تاکسی

سوار تاکسی شدم. کسی داخل ماشین نبود. رفتم کنار پنجره سمت چپ. راننده راه افتاد. توی راه برای چند نفری بوق زد. تا اینکه دو دختر با لباس مدرسه مقصد را گفتند راننده با سر تایید کرد. پنجره کناریم کمی باز بود. یکی از آنها به دیگری گفت: برو عزیزم. سعی کن بهش فکر نکنی درست میشه. بعد هم به سرعت در ماشین را برای دوستش باز کرد. دختر دیگر سوار ماشین شد. برای هم دست تکان دادند و راننده حرکت کرد.

طولی نکشید که فهمیدم چشمان دختر خیس است و دارد گریه می کند. سعی کردم نگاهم را برگردانم تا معذب نشود. از گوشه چشم دیدم که توی کیفش دنبال چیزی میگردد ولی بعد دست از کار کشید. انگار آن را پیدا نکرده بود و این موضوع اعصابش را بیشتر به هم ریخت. اول فکر کردم پول کرایه ندارد ولی چند دقیقه ای نگذشت که دست کرد توی جیبش و پول را به سمت راننده گرفت و با صدای ضعیفی گفت: بفرمایید.

راننده نشنید. من کمی بلند تر از او گفتم: آقا، کرایشون.

راننده متوجه شد و کرایه را گرفت. سرش گرم رادیو بود و اصلا حواسش به دختر نبود. دختر سرش را به در تکیه داد. نیم نگاهی به او انداختم.

هنوز داشت بیصدا گریه میکرد. میخواستم سر صحبت را با او باز کنم ولی نگران بودم که دوست نداشته باشد صحبت کند و معذب شود. به نظر خجالتی می آمد. صورت کشیده ای داشت و ابروهایی کم پشت. چشم هایش قرمز شده و پف کرده بود. به نظر می آمد مدت زیادیست که دارد گریه میکند.

دختر برگشت و نگاهی به من انداخت. فکر کردم از اینکه چند باری نگاهش کردم ناراحت شده ولی با همان صدای ضعیفش گفت: خانم دستمال کاغذی دارید؟

کمی دستپاچه شدم انتظار نداشتم جمله ای بین ما رد و بدل شود. لبخند زدم و گفتم: آره عزیزم.

دست کردم توی کیفم و بسته دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم: بیا عزیزم.

گفت: میشه دو تا بردارم؟

گفتم: باشه پیشت من یه دونه دیگه دارم.

لبخند کمرنگی زد و بسته دستمال را گذاشت توی جیبش و دوباره سرش را تکیه داد به شیشه ماشین. احساس کردم دیگر وقتش رسیده که سر صحبت را با او باز کنم ولی نگران بودم که فکر کند میخواهم فضولی کنم.

به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. نظرش به من جلب شد. چند ثانیه ای نگاهمان به هم گره خورد. نمیدانستم باید چه بگویم. جمله هایی را در ذهنم سرهم کردم.

– خوبی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟

سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه دوباره بالا گرفت: نه چیزی نیست. ممنون.

– اگر کمکی از دستم برمیاد بگو.

کمی سکوت کرد و گفت: چیز مهمی نیست. یه مشکلی توی مدرسه برام پیش اومده که باید فردا با یکی از والدینم برم ولی جرئت نمیکنم به هیچکدومشون بگم.

چند ثانیه ای بین مان سکوت برقرار شد. احساس کردم میخواهد ادامه بدهد.

سرش را پایین انداخته بود و به یک نقطه خیره شده بود. دیگر گریه نمیکرد. سرش را بالا آورد و ادامه داد:

– یکی از دوستام گوشی آورده بود. گوشیشو داد به من که براش قایم کنم ولی یکی دیده بود و رفته بود به ناظم گفته بود. اونم منو صدا زد دفتر و کیفمو گشت. نتونستم بگم گوشی برای خودم نیست. اونم گفت باید فردا با والدینت بیای.

– چرا نگفتی گوشی برای خودت نیست؟

– چون بابای دوستم خیلی سخت گیره. اگه بفهمه گوشیشو با خودش آورده مدرسه حسابشو میرسه.

– اگه به مامانت بگی که میخواستی به دوستت کمک کنی فکر نکنم عصبانی بشه.

– ولی اگه بفهمه ازم تعهد گرفتند عصبانی میشه.

کاری از دستم برنمی آمد. فقط میتوانستم به او دلگرمی بدهم که مشکلش حل میشود.

– اسمت چیه عزیزم؟

– لیلا.

– لیلا خیلی بهش فکر نکن. این مسائل زود حل میشن. مهم اینه که تو هوای دوستتو داشتی. مدرسه تموم میشه ولی دوستی شما میتونه ادامه پیدا کنه.

لبخندی زد و گفت: من باید اینجا پیاده بشم.

دستش را دراز کرد و گفت: مرسی که باهام صحبت کردید.

گفتم: خواهش میکنم. با مامانت حرف بزن حتما درکت میکنه.

تاکسی ایستاد و او پیاده شد. تا ماشین دوباره حرکت کند برایم دست تکان داد.

داستان کوتاه کرایه اتوبوس

کرایه اتوبوس.سایت نوجوان ها (1)دستم را در جیب مانتو ام فرو بردم و دنبال اسکناس هزار تومانی ام گشتم. توی جیب های مانتو نبود جیب های کاپشنم را گشتم آنها هم خالی بودند. در جایم خشکم زد. نمیتوانستم درست نفس بکشم. همیشه از این لحظه وحشت داشتم. دور و برم را نگاه کردم. اتوبوس چندان شلوغ نبود. خانمی جلوی من نشسته بود و خانمی کمی عقب تر سمت راست.

شروع کردم به گشتن کف اتوبوس. باورم نمیشد که پولم گم شده باشد. کارت مترو ام را چند روزی بود گم کرده بودم. دوباره جیب هایم را گشتم حتی یک سکه پانصد تومانی هم نداشتم. هر لحظه که به مقصد نزدیک تر میشدم، قلبم تند تر میزد. از شیشه جلوی اتوبوس چهره راننده را نگاه کردم به نظر عصبی می آمد.

ناگهان به فکرم رسید که به خواهر زنگ بزنم و بگویم برایم پول بیاورد. خانه ما تا ایستگاه اتوبوس فاصله چندانی نداشت. موبایلم را درآوردم و سرعت هر چه تمام تر شماره خانه را گرفتم. سه تا بوق خورد و مادرم تلفن را جواب داد. از او پرسیدم که نگین خانه است یا نه.

‏داستان را که تعریف کردم مامان نگین را با هزار تومان‌ پول راهی ایستگاه اتوبوس کرد. من هر لحظه به ایستگاه نزدیک و نزدیک تر می شدم و هر یک دقیقه یک بار به نگین زنگ میزدم و التماس می کردم که سریع تر بیاید. فقط یک ایستگاه دیگر به خانه مان مانده بود و به نظرم می آمد اتوبوس سریع تر از همیشه مسیر را طی میکند. برای آخرین بار با نگین تماس گرفتم و او جوابم را نداد. مثل اینکه خیلی کلافه اش کرده بودم. اتوبوس به چند متری ایستگاه رسید. از روی صندلی بلند شدم و دنبال نگین در ایستگاه گشتم ولی او را پیدا نکردم. راننده در ایستگاه ایستاد و در را باز کرد. سعی کردم باز هم وقت بیشتری بخرم ولی هیچکس جز من در آن ایستگاه پیاده نشد. قلبم تند میزد آنقدر که صدایش را می شنیدم.

نمی دانستم وقتی به راننده بگویم پول ندارم چه عکس العملی نشان میدهد ولی قطعا رفتار خوب و مثبتی نداشت. از پله های اتوبوس پایین آمد.م به سمت راننده رفتم. ناگهان نگین از سمت چپ اتوبوس به طرفم آمد. سراسیمه پول را از او گرفتم و به راننده دادم. راننده نگاهی به من و نگاهی به نگین کرد و بعد در اتوبوس را بست و رفت. نگین را محکم بغل کردم و او همینطور هاج و واج مانده بود.

داستان کوتاه نوجوانی

با محیا داشتیم در حیاط مدرسه قدم می زدیم که پوستر مسابقه را روی در راهرو دیدم. جلوتر آمدم که بتوانم درست بخوانم.

“نوجوانی را توصیف کنید.”

عنوان چالش برانگیزی داشت. نوشته بود که میتوانید در قالب عکس، شعر، داستان و یادداشت در این مسابقه شرکت کنید.

من عاشق مسابقه بودم مخصوصا مسابقه هایی که با نوشتن در ارتباط بود. محیا که دید همینطور به پوستر خیره مانده ام گفت: چیه؟ میخوای شرکت کنی؟

گفتم: آره.
گفت: مطمئنم که برنده میشی.
گفتم: خودم که مطمئن نیستم.

– پارسال رو مگه یادت نیست‌. مسابقه داستان نویسی. تو استان اول شدی.
– اون فرق داشت. موضوعش آزاد بود.
– چه فرقی میکنه من مطمئنم که میتونی.

زنگ آخر همه اش در فکر مسابقه بودم و اینکه چه بنویسم و از کجا شروع کنم. تصمیم گرفتم به خانه که رسیدم شروع کنم و فردا نوشته را تحویل بدهم، چون مهلت نهایی تا آخر هفته بود و زمان زیادی نداشتم.

لپ تاپ را روشن کردم. تصمیم داشتم قالب یادداشت را انتخاب کنم. شروع کردم:

“نوجوانی واژه عجیبی است. به نظر میرسد که…”

هر چی فکر میکردم برای توصیف نوجوانی چیزی به ذهنم نمی رسید. کلافه شدم. این اولین باری بود که نمیتوانستم درباره موضوعی بنویسم.

رفتم سراغ مامان. موضوع را برایش گفتم. مامان با تعجب گفت: تو خودت نوجوونی چجوری نمیتونی توصیفش کنی؟

راست میگفت. باید از خودم شروع میکردم. من یک نوجوان بودم. دوست دارم بقیه با من چطور رفتار کنند؟

دوست دارم مرا جدی بگیرند و به توانایی های من احترام بگذارند. دوست دارم درباره همه چیز بحث کنم و خودم به تنهایی تصمیمات بزرگ بگیرم.

خیلی دلم میخواهد تنهایی بیرون بروم ولی مامان خیلی وقت ها اجازه نمیدهد.

دلم میخواهد اتاقم فقط برای خودم باشد و کسی وارد آن نشود. خیلی وقت ها دلم نمیخواهد آن را تمیز کنم.

دلم میخواهد بزرگ تر ها برای تصمیم گیری ها نظر من را هم بپرسند. فکر میکنم بعضی وقت ها ایده هایی دارم که به درد بخور هستند.

دوباره به سراغ لپ تاپ رفتم و نوشتم.

“من یک نوجوان هستم…”

نوشتن یادداشت که تمام شد احساس کردم خودم را بهتر میشناسم. دیگر مسابقه برایم خیلی اهمیتی نداشت. مهم این بود که من یک نوجوان بودم و نوجوانی را دوست داشتم.

داستان کوتاه انتظار

خیابان شلوغ بود. تو پیاده رو ایستاده بودم و به دیواری تکیه داده بودم. طبق قرار کنار مغازه کفش فروشی سر میدان. ولی پیدایش نبود. هرچه به او زنگ می زدم خاموش بود. از این عادت ها نداشت که گوشی اش را خاموش کند و جواب ندهد، مخصوصا به من. حدس می زدم که شاید شارژش تمام شده باشد. قرارمان ساعت چهار بود ولی ساعت داشت از چهار و ربع هم می گذشت. قرار بود با هم برویم و سری به کتاب فروشی ها بزنیم و بعد هم اگر وقت شد برای تولد محیا چیزی بخریم.

به رفت و آمد مردم  نگاه می کردم و گذر ماشین ها از میدان. همه عجله داشتند و حتما کلی مشغول گرفتاری هایشان بودند. انگار فقط من در آن بین بیکار بودم و منتظر. می دانستم نسیم از کدام طرف قرار است بیاید. برای همین فقط به آن طرف خیابان خیره شده بودم و سعی می کردم چهره او را در بین آن همه چهره غریبه پیدا کنم.

دوباره ساعت را نگاه کردم. حالا دقیق چهار و بیست دقیقه شده بود. دوباره به نسیم زنگ زدم و باز هم خاموش بود. کم کم داشتم نگرانش می شدم. نمی دانم قبلا که گوشی همراه نبود آدم ها چطور هم دیگر را پیدا می کردند یا اگر کسی بد قولی می کرد طرف مقابل چه کار می کرد.  کلافه شده بودم . انتظار واقعا سخت بود مخصوصا اگر ندانی که تا کی باید منتظر بمانی. دیگر طاقتم تمام شد و به خانه نسیم تلفن کردم. مادرش تلفن را برداشت و مرا شناخت گفت: با نسیم کار داری؟ صبر کن الان تلفن و میدم بهش.

خشکم زده بود. باورم نمی شد که نسیم هنوز از خانه راه نیفتاده. فکر کردم شاید مشکلی پیش آمده.
نسیم گوشی را برداشت : سلام خوبی؟
دلم می خواست اینجا بود تا حسابش را می رسیدم.
گفتم: تو هنوز خونه ای؟ راه نیافتادی؟ می دونی من چند دقیقه است اینجا معطل توام.
_ کجا باید میومدم؟ قرار نبود جایی بیام.
صدایم را بالاتر بردم.
_ قرار نبود جایی بیای؟ همین دیشب با هم قرار گذاشتیم که امروز بریم کتاب فروشی.
_ یکم آروم باش. قرارمون که امروز نبود. من گفتم سه شنبه.
چند ثانیه ای سکوت کردم. _ مگه امروز …
_ امروز دوشنبه است.
_ ببین ببخشید داد زدم.
_ می خوای الان بیام؟
_ نه نه دیگه خیلی دیر میشه تا برسی.
_ باشه پس برو خونه بعدا با هم حرف می زنیم.
_ بازم ببخشیدا اصلا حواسم نبود.
تلفن را که قطع کردم واقعا گیج بودم . به سمت خانه به راه افتادم و از دست خودم خیلی عصبانی بودم. ولی همه این ها به کنار. انتظار کشیدن واقعا کار سختی بود.

 

۲۰ قطعه ادبی برای کلاس نگارش دبیرستان

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها