شحنه مردم آزار داستانی از بوستان سعدی

شحنه مردم آزار داستانی از بوستان سعدی

امروز هم داستان شحنه مردم آزار از حکایات سعدی را باهم می خوانیم. در زمان های دور هر شهر و دیاری برای حفظ امنیت خود مجبور به استفاده از سربازان و قراولان بود. در راس این افراد فردی به نام داروغه بود که فرمانده سربازان بود و همه مسئولیت امنیتی شهر بر عهده او بود. علاوه بر حفظ شهر از دست نا اهلان، حکم و قضا نیز به دست او بود.بنابراین کسانی که به عنوان داروغه انتخاب می شدند باید انسانهایی بسیار عادل و دلسوز مردم می بودند.

عاقبت شحنه مردم آزار

داروغه ای بسیار با هیبت که حتی شیر نر هم از او می ترسید داخل چاهی که درون شهر بود افتاد. او که عمری به خاطر زور بازوی خود از چیزی نمی هراسید و به خاطر هیکل ورزیده اش باعث وحشت دیگران می شد درون چاه خود را فردی ناتوان دید.

داروغه تمام مدت شب را برای نجات خودش از درون چاهی که گرفتارش شده بود تلاش کرد. وقتی به نتیجه ای نرسید شروع به فریاد زدن کرد اما فریادرسی پیدا نشد.

فردی که در آن نزدیکی ها منزل داشت از سر و صدای داروغه عاصی شده بود. بنابراین خود را به چاه رساند اما به جای این که کمک کند تا داروغه از چاه خارج شود سنگی را برداشت و به درون چاه تاریک انداخت و گفت:

ای شحنه شهر، تو مگر در طول عمرت دست مردم بی پناه را گرفته ای یا به کسی خیر رسانده ای که اکنون طلب کمک از مردم شهر را داری؟ وقتی دل مردم از دست تو خون است توقع داری که زخم تو را تسکین دهند؟

تو سر راه زندگی ما چاه های بسیار کندی اما حالا خودت با سر به درون چاه سقوط کردی. در دنیا دو نوع چاه کن داریم، یکی فردی خیر و نیک سیرت که برای آب رسانی و رفع تشنگی مردم چاه می کند و دیگری چاه کنی که جلوی راه مردم چاه می کند تا مردم در آن بیفتند و باعث آزار آن ها بشود.

شحنه مردم آزار داستانی از بوستان سعدی

نتیجه ی این قسمت از حکایات سعدی

تو که بدی می کنی انتظار خوبی نداشته باش چون از خار بیابان نمی توان میوه ای برداشت کرد. کشاورزی که جو می کارد در وقت درو نباید توقع برداشت گندم داشته باشد. وقتی درخت بی ثمر و زهر داری را می کاری و به آن می رسی نباید توقع میوه های شیرین و گوارا داشته باشی. هر چه را که کاشتی انتظار برداشت همان را داشته باش.

شحنه=داروغه،پلیس؛ پاسبان و نگهبان شهر.

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم به جز بد ندید

بیافتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

به سر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک‌محضر، دگر زشت‌نام

یکی تشنه را تا کند تازه حلق

دگر تا به گردن در افتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او بر خوری

رطب ناورد چوب خرزهره بار

چو تخم افکنی، بر همان چشم دار

 

سوسن قریشی

  • داستانی از حکایات سعدی؛ ادب لقمان
5/5 - (1 امتیاز)
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها