20 نثر ادبی برای کلاس نگارش

نویسنده در نثر ادبی به مدد تخیل از عناصری مانند تشبیه، استعاره، کنایه، سجع، تضاد، واج آرایی و آشنایی زدایی استفاده می‌کند و متنی می‌آفریند که زیبا، خوش آهنگ، تأثیرگذار و در ذهن و زبان ماناتر است. گاه نویسندگان به نوشتن متن‌هایی می‌پردازند که متأثرّ از حالات عاطفی مانند شادی، غم، عشق، ترس و شگفتی است. مشاهد. پدیده‌های طبیعی مانند طلوع و غروب خورشید، دریا، جنگل، سیل، زلزله، برخورد با حوادث و رویداد‌های زندگی مانند تولدّ، مرگ، ازدواج، شکست و پیروزی، و رخداد‌های اجتماعی مانند انقلاب، فقر، مهاجرت از آن جمله است. این مشاهدات زمین. نوشتن متن‌هایی می‌شود که در صورت بهره گیری از خیال و احساس در آنها و به شرط کوتاه بودن، قطع. ادبی نامیده می‌شوند.

قطعه ادبی ممکن است محصول برانگیخته شدن احساس بر اثر تماشای فیلم، خواندن شعر، شنیدن یک خبر تأثیرگذار یا یک نکته بدیع و برانگیزاننده باشد.

نثر ادبی چینی نارک تنهایی

وقتی چینی نازک تنهاییت ترک برمیدارد…عاشق میشوی…
قلبت برای او می تپد…نام او در رگهایت جریان می یابد و تنها دلیل ضربه های قلبت میشود…
اما یک اتفاق…قلبت را صد تکه میکند.
می دانستی که گنجشک وقتی اشک میریزد، میمیرد…؟!
وقتی دلت شکست، تو به جای قلب بزرگ خودت،صد قلب گنجشک در سینه داری…قلب هایی که عمر هر کدام به اندازه ی یک قطره اشک است…
حالا باید مواظب اشکهایت باشی که بیهوده روی گونه هایت سرسره بازی نکنند تا شاید روزی دوباره نیرویی قوی تر از جاذبه ی زمین قلب صد تکه ی تو را مثل روز اولش کند….سالمه سالم.
حالا قلب من شکسته…فقط به اندازه ی 100  قطره اشک فرصت زندگی دارد…

نثر ادبی بهار

باران بهار زیباست…
قطره هایش تو را به خاطرم می آورد،
دیده ای که چه آهنگین می بارد باران بهـــــــــــاری؟!
بی شک…
تو زیباترین ترانه ی بهـــــــار هستی…!!!

  20 نثر ادبی برای کلاس نگارش

نثر ادبی قلم احساس

نمیدانم چرا این روزها قلم احساسم هوای نوشتن دارد…میخواهد روی تکه کاغذی بلغزد و داستانی عاشقانه را به کتاب داستان عاشقی بیفزاید.داستانی که عاشقانه تر باشد از قصه ی لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و ویس و رامین و خسرو و شیرین

داستانی که از برگ برگ صفحه هایی که رویش را احساس من به قلم کشیده عشق چکه کند!
این روزها،قلم احساسم میخواهد داستانی را بنویسد که شیخ صنعان و دختر ترسا را خجل کند بس که شخصیت هایش دیوانه وار عاشق همند!دلم میخواهد فصل جدیدی به کتاب عشق بیفزایم!فصلی که عاشقانه تر از همه ی فصل های کتاب عاشقی ست.
فصلی که داستان عاشقی من و تو در آن رقم میخورد!

نثر ادبی تپش قلب

امروز رفته بودم دکتر…!
می گفت:”تپش قلب داری!”
برایم زیر زبانی تجویز کرد…
اما…
او چه می داند،از وقتی تو را دیده ام،
تپش قلب گرفته ام!!!

نثر ادبی کوچه

توی کوچه قدم میزدم، رهگذری تنها از من پرسید:”آهای…نام این کوچه جیست؟! من به دنبال کوچه ی عشق میگردم…”
خنده ای کردم و گفتم:”کوچه ی عشق کوچه ی زوج هاست..تو فردی…نمیتوانی به آنجا بروی…
اینجا کوچه ی تنهایی ست…همیشه از شلوغی،خلوت است.کمی بالاتر که بروی میدان محبت را که رد کنی،خیابان دلدادگی،نرسیده به فرعی خیانت کوچه ی عشق را میبینی که پر است از ازدهام و شلوغی…
بوی عشق میدهد هوای آنجا…تا تنهایی آنجا نرو…میشکنی…”
لبخندی زد و رفت..رد قدم هایش را زدم…او به کوچه ی عشق خواهد رفت…برمیگردد.
رهگذر کوچه ی تنهایی رفت و ساعتها بعد بازگشت…شکسته و نالان…
گفتم که تا تنهایی به کوچه ی عشق نرو…دیدی؟!شکستی و برگشتی!!!
حالا او هم مثل من تنهاست…تنهای تنها…توی کوچه ی تنهایی…

نثر ادبی پل

پل…این واژه ی دو حرفی…همیشه دو چیز را به هم متصل میکند. یادت هست پلی را که از روی رودخانه میگذشت و خانه ی ما را به خانه شما پیوند می داد؟!روی همان پل بود که قبلم به قلبت پلی از جنس عشق احداث کرد!
عشق چیزی نیست که دیگران بتوانند آن را در دل کسی بکارند!حتی جاده های مهندسی سازی که دیگران برای دو نفر میسازند،هیچ گاه کارایی پلی را ندارد که احساسات ناشی و تازه کار آنها،آن را میسازد.
کسی چه میداند آن روز که در مسیر قلبمان پلی ساختیم با چه شوقی احساسمان دست به کار شده بود!احساس من و تو دست در دست هم پلی محکم ساختند از جنس عشق و با طناب هایی از جنس محبت آن را استحکام بخشیدند.
از قلب من به قلب تو پلی است که جز من و تو و خدا هیچ عابر دیگری ندارد.

“نفس عمیق”

میگویند:”نفس عمیق بکشید تا ریه هایتان سرشار از اکشیژن خالص شود و اعصابتان آرام…”
دروغ میگویند!!!
من ابن کار را که میکنم…
دلتنگ میشوم!
میخواهم تو را نفس بکشم تا روحم سرشار از تو شود و قلبم آرام!

نویسنده :فرزانه رازی

20 نثر ادبی برای کلاس نگارش

نثر ادبی وقتی آمدی

وقتی آمدی همه چیزهای خوب را هم با خودت به ارمغان آوردی آهسته و   بی صدا ، به آرامی عبور یک قاصدک از تمام کوچه های سرد و شب زده گذر کردی و صورت گل آلودشان را شستی و در گوش ماهی های افتاده بر خاک ؛ نغمه اُنس با روشنایی آب را زمزمه کردی و سلامی به زیبایی یک لبخند را هدیه کردی و تپش های زندگی را برایشان به توان عشق رساندی !

خوب شد که آمدی ، دیگر داشتیم آفتاب را فراموش می کردیم و مهتاب را در نگاه تاریک مرداب جستجو می کردیم . نزدیک بود عشق را احتکار کنیم و برایش قید و شرط بگذاریم ما به گرسنگی محبت مبتلا بودیم و عطش دوستی داشتیم .کم کم داشت خواب کودک احساسمان طولانی تر از خواب زمستان می شد و لهجه مان رنگ صاعقه می گرفت . وقتی آمدی همه چیزهای خوب را هم با خودت به ارمغان آوردی آهسته و  بی صدا ، با روشنای خورشید همنوا شدی و در تلألو رنگین قطرات باران ، تِل رنگین کمان را بر موهای آبی آسمان نقش زدی و سکوت نگاه غم جویبار را لبریز از آهنگ مهربانی کرد .

وقتی آمدی همه چیزهای خوب را هم با خودت به ارمغان آوردی آهسته  وبی صدا ، از پنجره های آسمان دعایمان گذشتی و سبدی از یاس های سپید نگاه بهارانه آن فرشته شبنم پوش را در باغچه پاییز زده انتظار قلبمان کاشتی تا در سحر گاه جشن استجابت ، عاشقانه ترین آیه سبز ظهورش را برایمان زمزمه کنی!

  نویسنده:زهرا مروتی اردکانی

نثر ادبی سنگ ریزه

به نظر من بی ارزش ترین نوع سنگ، سنگ ریزه است ، همان هایی که توی پارک که زمین می ریزند…آدمها بی توجه به آنکه بدانند چه چیزی زیر پایشان است از روی آنها رد می شوند ، بی توجه به آنکه شاید قلبی زیر پایشان بماند.آهای…تویی که سرت را بالا گرفته ای و بی آنکه به زیر پایت نگاه کنی راه میروی…چیزی که زیر پایت ماند، سنگ ریزه نبود، قلب ریزه بود…!!!

***

نثر ادبی انگار همین دیروز بود

یادت می آید…؟! انگار همین دیروز بود…
انگار همین دیروز بود که زیر همین درخت، روی همین نیمکت، قلبم را لرزاندی…!!! انگار همین دیروز بود که نگاه چشمان سیاه و پر برقت به نگاهم گره خورد…!!!
بو بکش…احساسش میکنی؟!هنوز هم عطر همان سیب سرخی که با دستان لرزانت به من دادی از اینجا می آید.
گوش کن…میشنوی؟!هنوز هم صدای تپش قلبمان در این محیط طنین انداز است…صدای قلب هایی که مانند طفلی خرد شوق بازی دارند.
این درخت را به یاد داری؟! این همان درختی است که شاهد ساعات و دقایق و ثانیه ها و لحظه های عاشقی مان بود!
یادت می آید؟! آنروزها برگهایش سبز بود و جوان! مثل اینکه هوای عاشقی به شاخ و برگهایش خورده! قلب برگهایش سرخ و آتشین شده!
اگر روی برگهایش قدم بزنی، می توانی صدای قدمت عشقمان را بشنوی.
یادت هست؟! آنروزی که حال و هوای خدا هم مثل من ابری بود؟! آنروز زیر همین درخت، اشکهایم را پاک کردی و با صدای مهربانت زیر گوشم زمزمه کردی:” ما برای همیشه مال همیم.” من خنده ام گرفت و بغض آسمان ترکید!ی ادت می آید؟! آنروز ها بهــــار بود…اما حالا غم عشق پاییزی دامن جایگاه عاشقی مان را فرا گرفته…!!!

***

“عاشق بودن هم عبادت است!”

چقدر اینجا عوض شده…رنگ آسمان مثل آن زمانها نیست…درختها مثل قبل نیستند…حتی جاده ای که از اینجا رد میشد، مثل قبل نیست.اینجا همه چیز عوض شده…
حتی من و تو…هردویمان عوض شدیم. برزگتر شده ایم…عاشقتر شده ایم…آن روزها که جوانتر بودیم، شوق جوانی را می شد در چشم هایمان دید…اما حالا گرمای پختگی و تجربه صورتهایمان را سوزانده و چروک کرده.
دستانت را در دستانم بگذار…چقـــــــــــدر جالب است…دستانت هم تغییر کرده اند، دیگر دارند می لرزند.آنروزها که جوان تر بودیم ، وقتی همدیگر را می دیدیم ،فقط قلب هایمان می لرزید…اما حالا شرایط عوض شده…دست و دلمان می لرزد!
اینجا همه چیز عوض شده، جز میزان خلوص عشق من و تو…!!!
یادت هست همیشه میگفتی ،عاشق بودن هم عبادت است…؟!
ببین…
من و تو هفتـــــــــــــــــاد سال است که بی وقفه عبادت می کنیم…!!!

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

15 پاسخ

  1. عشق …………………..   عشق…………………   به چه معناست ؟   ایا به معنی با او بودن؟ یا 

    دستشو گرفتن ؟ نه! فقط یعنی با او هستی اما دلش پیش تو نیست . دستتو گرفته ولی ارامش  

    نگرفته .   عشق هم یک جاده یک طرفه اس 

  2. درد عشق ادم را به هلاکت میکشاند،وقتی عاشق میشوی قلبت،ذهنت،فکرت و همه چیزت درگیر اوست…دیگر روز و شبی نداری…دیگر زمان برایت معنا ندارد…روز های بارانی زیر باران میروی تا کسی اشکهایت را نبیند و به او فکر میکنی…اما این خصلت ها هر عاشقی را درگیر خود نمیکند فقط وقتی عشق یک طرفه باشد.

  3. گفت:«لطفاً این پرونده ها را بشمار» …
    گفتم:«مثل هفته قبل … هنوز به سیصد تا هم نرسیده».
    غمی روی چهره اش نشست.
     گفت: «یاران من کی کامل می شوند؟…»

     آقای من
                 خوش به حال زمان
                                     که صاحبی مثل شما دارد …

  4. چشمهايت را ببند ،
    در دلت با خدا سخن بگو ،به همان زبان ساده ي خودت سخن بگو ؛
    هرچه ميخواهي بگو ، او ميشنود . . . 
    شايد بخواهي تورا ببخشد ،يا آرزويي داري ،شايد دعايي براي يک عزيز و يا شکرش ،
    بــگو ميشنود . . .
    اين لحظه ي زيبا را براي خودت تکرار کن ؛پــرواز دلـت را حـس خواهـي کـرد . . .

  5. بعضی وقتا دل ادم میگیره
    اه ازین سرنوشت…
    دفتر وجودم با قلم سیاهت گاه خط خطی میشود
    وگاه بی متن وبیرنگ
    انچه میخواهم انچه هستم
    من خسته ام ازین تکرار بی معنا
    دلم جسم عظیم خودم را صدا میزند
    واینچنین هنوز سر درگم کوچه های بی انتهایم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها