اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها:
حوزه ی امتحانی فاصله ی زیادی از خانه داشت و باید صبح زود تر از بقیه بیرون می رفتم. موهایم را جلوی آینه ی تنها اتاق خانه مان شانه می کردم، وسایلم را برداشته بودم و فقط مانده بود کفش هایم را جلوی در بپوشم و بروم.
سفره ی صبحانه پهن بود. مادر یک بشقاب روی خرما و پنیر گذاشته بود که گرد و خاک و پشه رویشان نشیند. گوشه سفره را روی نان های لواش داخل سفره کشیده بود که خشک نشوند. هنوز سر و صدای مهمان های دیشب دکتر که از طبقه بالا می آمد، در گوشم بود. دکتر تازه به دوران رسیده و خانواده اش کاملاً روی اعصاب بودند. مادر مثل روزهای امتحانی کنارِ در، با قرآن و صدقه ای که رویش گذاشته بود، منتظر من بود. گفت:«مامان جان بیا زودتر برو تا دیرت نشده» من از اتاق بیرون آمدم و گفتم:«خدافظ» بابا در رختخواب نشسته بود و گفت:«خدا به همرات!» آخرین امتحان بود. تا الان همه خوب بودند و این یکی هم باید خوب بشود. اما از این امتحان خیلی می ترسیدم. با معلمش میانه ی خوبی نداشتم. به خاطر همین نتوانسته بودم در طول سال با درسش ارتباط خوبی برقرار کنم. سر وصدای خانه ی دکتر و مهمانهایش هم شده بود قوز بالا قوز. به علاوه امتحان آخر بود و حال و هوای تابستان نمی گذاشت که خیلی موقع خواندنش تمرکز کنم.
دکتر با یک آب و تابی کیف قهوه ای اش را به دست می گرفت. کت و شلوارش که به رنگ سکنجبین بود به تن داشت و سلانه سلانه از پله ها پایین می رفت تا به ماشینش برسد و برود مطب. شایان جانش زیادی قیافه ی ماشینشان را می گرفت. خودشان را می گرفتند که انگار از پنجره ی بالایی برج میلاد شکسته و آنها با مخ افتاده اند پایین. محل کار بابا نزدیک به خانه بود. هر روز وسایلش را برمی داشت و همین چهارراه پایینی می ایستاد تا یک نفر بیاید سراغش. خدا رو شکر به جز جمعه ها، یاد ندارم روزی در خانه دیده باشمش. روزهای کاری هم، غروب ها دست پُر به خانه می آمد. گفتم:«مگه پات درد نمی کنه که همینجوری وایمیسی سر پا. مریخ پیما که قرار نیست بسازم» قرآن را بوسیدم. و از زیر قرآن رد شدم. برگشتم و دوباره بوسیدمش و بعد هم مادر را. بابا لبخند زد. نگاهی به سقف انداخت و چیزی زمزمه کرد. دوباره خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم. مامان زیر لب چیزی می خواند.
جا کفشی را باز کردم. پیدایش نمی کردم. جایش همیشه طبقه پایینی بود. مامان ریز ریز می خواند و سر و چشم تکان می داد و به من اشاره می کرد. من نشستم. از طبقه اول تا دوم و سوم و چهارم را هم گشتم. مامان زود ذکرش را تمام کرد و گفت:«بچه چرا دور خودت می چرخی؟» من هنوز باورم نمی شد. گفتم:«شما برداشتین؟» و بابا همان جا روی تشک گفت:«چی میخوای بابا؟» و من گفتم:«قلاب ماهیگیری! … کفشامو شما برداشتیییین؟» مامان سرش را به جلوی جا کفشی آورد و گفت:«آقا حاتم شما کفشارو برداشتی؟» بابا گفت:«من که دیشب اول همه جلو تلویزیون خوابم برد» من بلند شدم و روی پاگرد بالایی را می گشتم و گفتم:«نامرد همه رو برده…یه لنگ دمپایی هم نذاشته بی شرف» بابا گفت:«آخه مگه میشه پسر…تو ساختمون ما سابقه نداشته که» و من با عصبانیت نشستم جلوی در چمباتمه زدم و دو دستی روی سرم کوبیدم و گفتم: «حالا منه بدبخت چی کار کنم؟ حتماً کار مهمونای دکتره» بابا با صدای کله ی من از روی تشک بلند شد و گفت:« بذار ببینم چی شده؟»
هیچی نشده باباجون. فقط من بیچاره شدم. ایشالا شهریور.
مامان گفت:«از اولم که اومدن تو این ساختمون معلوم بود که یه آمپول زن بیشتر نیست»
بابا کمی فکر کرد و گفت:«دستمزد دیروز دست نخورده مونده. یکم پس انداز هم هست، الان باهم میریم یه جفت کفش بخر که به امتحانت برسی. بعد من میدونمو این دکتره قلابی»
من از جایم بلند شدم و در حالی که بابا و مامان در چارچوب در ایستاده بودند، پشت به آنها گفتم:«بابا یه حرفی می زنیا… آخه هفت صبح کدوم بی عقلی بازه. تو مدرسه خودم حساب شایانو می رسم.»
مامان گفت:«بذار دمپایی های تو حمومو واست بیارم»
ومن گفتم:«با اون دمپایی قرمزا؟ تازه لنگ راستیشم پاره شده»
بذار برم از آقا یدا… واست قرض بگیرم… یا نه… دکتر ملکی کفشاشون بهتره
وای مامان چه حرفی می زنیااا. آقا یدا… هم که مثه بابا یه کارگر بنده خدا! از کجا آورده… اصلاً حرف این شکسته بندو نزن که حوصلشو ندارم با اون سوسول مامانی که بزرگ کرده. ناگهان صدایی از طبقه پایین آمد:« نرگس! تو کفشارو بردی تو نرگس!» دستم را به نرده ی زنگ زده ی راه پله گرفتم و خم شدم تا ببینم چه خبر است.
و در جواب صدای آقا یدا… ، از خانه یشان صدا آمد: «به زور جای خودمون تو این لونه کفتر میشه…کفشارو بیارم وَرِ دلم بذارم؟»
از بالای پله ها نگاه می کردم. آقا یدا… و نرگس خانم هم روی کفش ها بحث می کردند. انگار کفش های آن ها را هم برده بودند. گفتگویشان ادامه داشت اما اظطراب امتحان و دلهره دیر رسیدن یا اصلاً نرسیدن به امتحان دیوانه ام می کرد. بابا آن چند تا تار موی پشت سرش را می خاراند و گفت:«بچه یه جا وایسا… با راه رفتن که پیدا نمیشه»
بدون اینکه به حرف بابا توجه کنم، گفتم:«من رفتم که دیر شد» مامان صدا زد:«حمید… مادر… پاهات نابود میشه… چه برسه به جورابات.» از پله پایین می رفتم و توجهی به حرف مامان نداشتم و مامان و بابا دایم حمید…حمید… می گفتن که گفتم:« از حلقومشون می کشم بیرون» از پله ها پایین رفتم. انقدر عجله داشتم که اصلاً آقا یدا… مال باخته را هم ندیدم. تا در را بستم و شروع به دویدن کردم، یک ماشین پشت پایم آن چنان ترمزی کرد که از ترس چیزی نمانده بود خودم را خیس کنم. ایستادم و برگشتم. دکتر بود. پرسید:«دیرت شده؟» من نگاهی به دکتر انداختم و زیر لب گفتم:«مار از پونه خوشش نمی یادف درِ خونش سبز میشه» همش تقصیر شایان بود. زیادی قیافه ی بابایش را می گرفت. هر چه باشد در یک آپارتمان زندگی می کنیم. اما آنها صاحب خانه بودند و ما مستاجر.
فعلاً موقع فکر کردن به این چیزها نبود. جواب دکتر را دادم و گفتم:«بله!» دکتر نیش خندی زد و گفت:«پس زود سوار شو.» موقع تعارف نبود. بی چون و چرا سوار شدم و دکتر به راه افتاد. دوست نداشتم بفهمد که کفش ندارم و او هم چیزی نپرسید و فقط گاز می داد تا من زودتر برسم. به چراغ قرمز رسیدیم. ماشین ایستاد. ترمز دستی را بالا کشید و دستانش را پایین برد و انگار چیزی را میان پایش یا زیر صندلی پنهان می کرد. توجهی نکردم و نگاهی به ساعت انداختم. شش دقیقه وقت داشتم و فاصله زیاد بود. چراغ سبز شد. دست از کار کشید و باز از این خط به آن خط می رفت تا زودتر برسد. به من گفت:«کفشای توام بردن؟» و خندید. چیزی نگفتم. عرق روی پیشانی ام خشک نمی شد. پایم را تکان می دادم و زانوی راستم بالا و پایین می شد. هر چند ثانیه یک بار نگاه به ساعت می انداختم. بیرون را نگاه می کردم. اگر کفش ها را برده، چرا مرا می رساند؟ اگر کار مهمانهایش هست، پس باید چه کار کنم؟ اگر هیچ کدام از اینها نیست، پس کار کیست؟ می دانست که مغرورم و از رفتار خود شیفته ی شایان جانش خوشم نمی آید اما از حق نگذریم، از دکتر بدی ندیده بودم. دکتر در همان حالی که برای ماشین جلویی بوق و چراغ می زد تا کنار برود، گفت: «کفشای ما رو هم بردن… اما ما کفش تو خونه داشتیم. دادم شایان پوشید و رفت.» من چیزی نمی گفتم. در دلم حسابی غوغا بود. یعنی الان چه می شود و من با پای برهنه در مدرسه چگونه راه بروم؟! بچه ها چه می گویند؟! آقای ناظم را بگو وقتی ابروهای پاچه بزی اش که بالای چشمان عدسی رنگش، گره داده و شلوارش را دور کمر دو متری اش سفت می کند و شاید با همان حال بگوید:«بچه جون! این چه وضعشه؟» و من باید بگویم:«ببخشید که خانواده ی ما، هر کدام یک جفت کفش بیشتر نداریم» یا اینکه: «آ..آ…آقا ببخشید که به جا کفشیمون ، یه دزد بی همه چیز زده.» شاید بگویم: «ببیخشید که کفش فروشی این موقع صبح باز نیست» در همین فکر و خیال ها بودم که دکتر روی شانه ام زد و گفت:«نمی خوای بری امتحان بدی؟» به خودم آمدم. جلوی مدرسه بودم. نگاهی به دکتر انداختم و بعد به پاهای بی کفشم ذُل زدم. دستش را پایین بُرد. کفشهایش را بالا آورد و به طرف من گرفت و گفت:«یکم بزرگه اما از هیچی بهتره. برو به امتحانت بِرِس» نمی دانستم چه بگویم. یک چشمم به دکتر بود و یک چشمم به کفش ها. دکتر کفش ها را تکانی داد و گفت:«بگیر دیگه پسر. دوستات دارن میرن سرِ جلسه. شایان هم رفته.» کفش ها را گرفتم و همان جا داخل ماشین پوشیدم و باز نیم نگاهی به دکتر داشتم. نمی دانستم چه بگویم. کفش ها یکی دو شماره بزرگ بود اما به قول دکتر از هیچی بهتر بود. با تردید در را باز کردم و پیاده شدم و خداحافظی کردم. یادم رفت که تشکر کنم. به جلوی درِ مدرسه رسیدم. برگشتم تا دکتر را دوباره ببینم اما دکتر رفته بود و حالا باید دنبال دزد کفش ها بگردیم.
نویسنده: مهدی فاریابی
2 پاسخ
قشنگ بود
سپاس از حسن توجه هیئت تحریریه