ستایش مادر در شعر شاعران معاصر

ستایش مادر در شاعران معاصر بارها آمده است ؛ ما چند نمونه از بهترین این شعرها را انتخاب کرده ایم که می بینید.

 شعر مادر از محمد حسین شهریار 

ستایش مادر در شعر شاعران معاصر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه با اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
و ز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین چکید
مادر به خاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادر از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای که بهم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آ مدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
و ز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا به خاک کردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

 

شعر مادر سروده فریدون مشیری

ستایش مادر در شعر شاعران معاصر

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سرداشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمانی یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

برتو ارزانی که ما را خوش تر است

لذت یک لحظه “مادر” داشتن

 

شعر مادر اثر ایرج میرزا

ستایش مادر در شعر شاعران معاصر

پسر رو قدر مادر دان که دایم

کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش ، که خواهد

تو را بیش از پدر بیچاره مادر

زجان محبوب تر دارش که دارد

زجان محبوب تر بیچاره مادر

از این پهلو به آن پهلو نغلتد

شب از بیم خطر بیچاره مادر

نگهداری کند نه ماه و نه روز

تو را چون جان به بر بیچاره مادر

به وقت زادن تو مرگ خود را

بگیرد در نظر بیچاره مادر

بشوید کهنه و آراید او را

چو کمتر کارگر بیچاره مادر

تموز و دی تو را ساعت به ساعت

نماید خشک و تر بیچاره مادر

اگر یک عطسه آید از دماغت

پرد هوشش زسر بیچاره مادر

اگر یک سرفه بی جا نمایی

خورد خون جگر بیچاره مادر

برای این که شب راحت  بخوابی

نخوابد تا سحر بیچاره مادر

دو سال از گریه روز و شب تو

نداند خواب و خور بیچاره مادر

چو دندان آوری رنجور گردی

کشد رنج دگر بیچاره مادر

سپس چون پا گرفتی ، تا نیفتی

خورد غم بیشتر بیچاره مادر

تو تا یک مختصر جانی بگیری

کند جان مختصر بیچاره مادر

به مکتب چون روی تا  باز گردی

بود چشمش به در بیچاره مادر

وگر یک ربع ساعت دیر آیی

شود از خود به در  بیچاره مادر

نبیند  هیچکس  زحمت به دنیا

ز مادر بیشتر بیچاره مادر

تمام حاصلش از زحمت این است

که دارد یک پسر بیچاره مادر

 

۳ مدل انشا در مورد مادر برای دانش آموزان

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها