تاریخ بیهقی کتابی است که ابوالفضل بیهقی آن را در قرن ۵ هجری و در دوران سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی نوشته است . محتوای کتاب نیز راجع به اتفاقات آن زمان است. این کتاب از نظر نثر ادبی و وقایع تاریخی یکی از مهم ترین کتاب های فارسی است. حکایت زیر که ماجرای ارسال هدیه ای از طرف سلطان محمود برای یکی از دانشمندان آن روزگار است ؛ به نثر امروزی باز نویسی شده است از این کتاب انتخاب شده است.
حکایت گنج قناعت از تاریخ بیهقی
من کیسه های پول را گرفتم و نزد بونصر آوردم و ماجرا را بازگو کردم. دعا کرد و گفت پادشاه کار بسیار نیکویی کرده است. شنیده ام که بوالحسن و پسرش مدت هاست محتاج ده درم هستند. و به خانه بازگشت و کیسه ها را با وی بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را صدا زد و آن ها آمدند.
بونصر پیغام سلطان را به قاضی رسانید. او دعای فراوانی کرد و گفت این هدیه مایه فخر من است. این هدیه را پذیرفتم و دوباره پس دادم که احتیاجی به آن ندارم و قیامت سخت نزدیک است. حساب این پول ها را نمی توانم بدهم .چون به آنچه دارم و اندک است قانع هستم نمی توانم مشکلات این پول ها را به گردن بگیرم.
بونصر گفت ای سبحان اللّه چرا طلایی را که سلطان محمود به جنگ و از بتخانه ها با ضرب شمشیر به دست آورده است قاضی قبول نمی کند؟
نمی دانم آن جنگ بر سنت بوده یا نه…
قاضی گفت: زندگانی پادشاه دراز باد. وضع پادشاه فرق می کند. چون او حاکم همه مردم است و خواجه همراه با امیر محمود در جنگ ها شرکت داشته است . من آن جا نبوده ام و من نمی دانم که آن جنگ ها بر طریق سنت مصطفی علیه السلام انجام شده یا نه؟ من این طلاها را نمی توانم بپذیرم.
گفت: اگر تو قبول نمی کنی به شاگردان خویش و مستحقان و درویشان بده.
قاضی گفت: من هیچ مستحقی نمی شناسم که بتوان این ثروت را به آن ها داد . من چگونه قبول کنم که پول را کسی دیگر خرج کند و روز قیامت حساب آن را من پس بدهم. به هیچ حال این کار را به گردن نمی گیرم.
بونصر به پسر قاضی گفت: این طلاها را تو قبول کن.
پسر قاضی گفت: زندگانی خواجه عمید طولانی باد. من نیز فرزند این پدرم که این گونه سخن گفت و علمی که دارم از وی آموخته ام. حتی اگر او را یک روز دیده بودم و رفتار او را شناخته بودم؛ همه عمر پیرو او می شدم. اکنون چگونه می توانم چنین کاری کنم ؛در حالی که سال ها با او زندگی کرده ام . من هم از حساب و کتاب روز قیامت می ترسم. همان طور که وی می ترسد . آنچه من مال دنیا دارم حلال است و برای من کفایت می کند و نیاز بیش تری ندارم.
بونصر گفت: شما دو تن چقدر بزرگوارید و بگریست و آنان را برگرداند و باقی روز در اندیشه بود و از این ماجرا یاد می کرد . روز بعد نامه ای به سلطان محمود نوشت و کیسه های طلا را بازگرداند.امیر محمود از ماجرا متعجب شد.
چند دفعه شنیدم که هرگاه کسی به دروغ ادعای درویشی و قناعت می کرد می خندید و به بونصر این ماجرا را یادآور می شد.
شما چه حکایت دیگری از کتاب تاریخ بیهقی خوانده اید؟
شتر دیدی ندیدی، حکایتی منسوب به سعدی