نام من علی اکبر صنعتی است و درسال 1295 هجری درمحله گلبازخان شهر کرمان به دنیا آمدم . دراواخر جنگ جهانی اول درکشورخرابی – ویرانی و بیماری های فراوانی به وجود آمده بود و افراد زیادی به خاطر کمبود دارو و بیماری طاعون ازبین رفتند . شش ماهه بودم که پدرمن هم با همین بیماری از بین رفت. با وجود فقر شدید و سختی های زندگی مادرم با پولی که ازپشم ریسی به دست می آورد زندگیمان را اداره می کرد.
هنگامی که به سن هفت سالگی رسیدم مادرم سخت ناتوان شده بود و به سفارش یکی از دوستان مرا به کارگاه قالی بافی فرستاد تا هم هنرقالی بافی را یاد بگیرم هم کمک خرج او باشم . اما استاد قالی باف که از نیاز مالی و بی سرپرستی من آگاه بود با بی رحمی ،انجام کارهای سخت را از من می خواست و اگر از عهده انجام آن بر نمی آمدم ، چوب و فلک و سیاه چال در انتظارم بود.
من به خاطر کمک به مادرم سکوت می کردم وسختی ها را به جان می خریدم . کار در کارگاه قالی بافی از طرفی برایم سخت بود اما از طرف دیگرچون علاقه زیادی به نقاشی و کشیدن نقشه های قالی داشتم بایم قابل تحمل بود . دور از چشم استاد قالی باف آن ها راتمرین می کردم . یک سال به همین صورت گذشت، ومن هشت ساله شدم. مادر که متوجه بد رفتاری ها و بی رحمی های صاحب کارگاه بود؛ به توصیه یکی از همسایه ها ، علی رغم میل باطنی اش مرا به یتیم خانه صنعتی برد.
رفتن به یتیم خانه حکم رفتن به زندان را برای من داشت .اما دریچه جدیدی نیزبه زندگی من باز کرد . مردی به نام حاج علی اکبر صنعتی مسئول یتیم خانه بود . لحظه وداع با مادر وچشمان اشک آلودش را هرگز از یاد نمی برم ؛ به هر حال او مرا به دست حاج علی اکبر سپرد . مدتی ان جا بودم تا این که روزی یتیم خانه خلوت بود و هرکسی به کار خود مشغول بود.
دیوارهای یتیم خانه را تازه رنگ سفیدو زیبایی زده بودند . از گوشه انبار چند زغال پیدا کردم وبرای انتقام از زندان یتیم خانه شروع به نقاشی کردن روی دیوارها کردم . یکی از بچه ها که مرا دیده بود فورا حاج علی اکبر را خبر کرده بود . اما من آن چنان سرگرم هنر نمایی روی دیوار ها بودم که متوجه حضور حاج علی اکبر در اتاق نشدم . هنگامی که کارم تمام شد ،نفس راحتی کشیدم و برگشتم ولی از دیدن حاجی و بقیه بچه ها سر جایم میخکوب شدم . از ترس سیاهچال وچوب و فلک شروع به لرزیدن کردم و زغال از دستم رها شد. اما حاجی برخلاف انتظارم ؛ با لبخند ی مهربان جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و تا می توانست از نقاشی هایم تعریف کرد .
مدتی گذشت ، چند روز به عید نوروز مانده بود . روزی حاجی علی اکبر مرا به دفترش صدا کرد و شاخه گل سرخی به من هدیه داد ؛ و این قشنگ ترین و با ارزش ترین هدیه بود که در تمام عمرم گرفته بودم . تصمیم گرفتم دستان حاجی و شاخه گل سرخ را نقاشی کنم اما ، چون مدادرنگی به شکل امروزی وجود نداشت ، بعد از کشیدن نقاشی ، برگ های گل سرخ را کوبیده و عصاره آن را با آب مخلوط کردم و نقاشی را رنگ کردم تا همیشه برایم یادگار بماند.
حاج علی اکبرکه علاقه مند بود بچه های یتیم خانه با سواد شوند ، اما در آن زمان چون کسی فامیل مشخصی نداشت و هیچ کدام از ما شناسنامه نداشتیم ، حاج علی اکبر به پیشنهاد مسئولان ثبت احوال با فامیل خودش یعنی صنعتی برای همه ما شناسنامه گرفت ، به این ترتیب از آن روز به بعد اسم من “سید علی اکبر صنعتی ” ثبت شدو همراه بقیه بچه ها تحصیلات ابتدایی را شروع کردیم .
دردوران تحصیلات ابتدایی طعم تلخ یتیمی و بی پدری را بیشتر حس می کردم . می دانستم که بیماری طاعون باعث جدایی من از پدرم شده است بنابراین در اکثرنقاشی هایم بیماری طاعون را مانند هیولای ترسناکی می کشیدم، که پدرم را به زور همراه خود می بردو برای انتقام مرگ پدرم، این هیولار ا به بند می کشیدم . علاقه مندی من به نقاشی هر روز بیشتر می شدو حاج علی اکبر با لذت مرا تشویق می کرد . چون نقاشی کشیدن را بلد بودم درهنر مجسمه سازی پیشرفت سریع تری داشتم ، با امکانات موجود در یتیم خانه مجسمه های زیادی درست کرده بودم .
روزی ، روی طاقچه اتاقک دفتر یتیم خانه ، سالنامه کوچکی پیدا کردم ، درلابه لای برگ های آ ن عکس نقاشی بسیار زیبایی از ” تالار آیینه ” که پایین آن نام، کمال الملک نوشته شده بود را پیدا کردم، ساعت ها به آن نقاشی ، نگاه کردم و حسابی مجذوب هنر مندی نقاش آن کار شده بودم راستش تا آن روز فکر می کردم که نقاشی وهنر همان است که خودم یاد گرفته ام ،اما با دیدن آن نقاشی فهمیدم که هنوز راه درازی در پیش دارم . از آ ن روزبه بعد به دنبال راهی بودم تا بتوانم از استاد آن نقاشی، فنون این هنر را یاد بگیرم.
روزی چند نفر به دیدن یتیم خانه و حاجی علی اکبرآمدند؛ ازصحبت های آنان متوجه شدم که استاد کما ل الملک در تهران مدرسه ای به نام ” صنایع مستظرفه (هنرهای ظریف و زیبا ) تاسیس کرده و به هنر جویان آموزش می دهد. روز و شب به این فکر بودم که به طریقی هنرم را به حاج علی اکبر نشان دهم تا بتوانم با انعامی که از او می گیرم به تهران بروم .
بعد از چند روز کار مداوم پرتره ای از چهره حاج علی اکبر کشیدم . از دیدن آن تابلوبسیار شگفت زده شد و مثل همیشه زبان به تحسین باز کرد . برخلاف انتظارم او گفت که مدتی است به دنبال راهی برای فرستادن من به تهران و آموزش در مدرسه صنایع مستظرفه بوده است . از خوش حالی خواب و خوراک نداشتم تا این که چند روز بعد همراه با نامه معرفی حاج علی اکبر راهی تهران شدم و به کمک پسر حاج علی اکبر به مدرسه رفتم ورسما تحصیلات 12 ساله ام را شروع کردم . در ابتدای ورود به مدرسه با اشتیاق به دنبال نقاش تالار آیینه گشتم امامتوجه شدم که مدتی قبل ، به نیشابور نقل مکان کرده است.
هنر نگارگری(مینیاتور) راتحت آموزش های استاد طاهرزاده گذراندم. اما مینیاتور با روحیه ام سازگاری نداشت. پس با کشیدن نقاشی از مجسمه گچی مرد کوراثر “استاد ابوالحسن خان صدیقی” توانستم در کلاس های آموزشی او و استاد حیدریان که از مجسمه سازان برجسته کشور بودند شرکت کنم و هنر مجسمه سازی را نیز یاد بگیرم.
روزی به همراه استاد”طاهر بهزاد” به دیدن نمایشگاه نقاشی های “آلبرت هونمان” رفتم . تا آن زمان بیشتر با رنگ و روغن کار کرده بودم و کار با آبرنگ را جدی نمی گرفتم اما تماشای نقاشی های آبرنگ این هنرمند، مرا را شیفته این هنر کرد. بعد از نمایشگاه، حدود شش ماه ، عصرها بعد از تعطیل شدن کلاس های مدرسه ، به خانه او می رفتم وهنر نقاشی با آبرنگ را از او آموختم .
پس از آن به یتیم خانه پسر حاجی که در تهران (روبروی موزه ایران باستان) قرار داشت رفتم و در آنجا با تلاش شبانه روزی ، بیش از 40 مجسمه ساختم که به عنوان” اولین موزه مردمی” در سال 1325 افتتاح شد. آنقدر استقبال از این نمایشگاه زیاد بود که برای بازدیدکنندگان بلیت در نظر گرفته شد .درجریان کودتای 28 مرداد 1332 شمسی عده ای آدم جاهل و ناآگاه به نمایشگاه هجوم آورند و مجسمه های بی گناه را شکستند و از بین بردند.
بعد از آن مدتی را با ناامیدی گذراندم اما و تصمیم گرفتم هر مجسمه و تابلوهایی که امکان باز سازی داشت درست کنم . پس از دو سال کار مداوم، مجسه هایی از شخصیت های بزرگ ایران و جهان ساختم و در آن جا به نمایش گذاشتم. اما به اصرار پسر حاجی علی اکبر ، (آقای عبد الحسین)، نمایشگاه را به ساختمانی در حوالی میدان راه آهن ، انتقال دادم.امروزه این نمایشگاه با عنوان موزه 13 ابان فعالیت می کند
استاد سید علی اکبرصنعتی در سال 1319 لیسانس نقاشی را گرفت وبه یتیم خانه کرمان برگشت و به خاطر تعهدی که به حاج علی اکبر داشت، به 40 نفر از یتیمان آموزش نقاشی داد و در یتیم خانه کرمان موزه ای از مجسمه هاو تابلو هایش به راه انداخت . در سال 1379 مدرک دکترای افتخاری گرفت وبه عنوان عضو پیوسته و منتخب فرهنگستان هنر برگزیده شد.
او سه پسربه نام های محمود احمد و محمد ویک دختر دارد . آثار او محدود به مجسمه های سنگی ، برنزی و گچی نیست و در زمینه ها ی نقش قالی ، تابلوی موزائیک ، آبرنگ ، سیاه قلم و نقاشی روی مخمل نیز آثاری خلق نموده است . بیش از 2000 تابلوی نقاشی رنگ وروغن و آبرنگ و400مجسمه از او به یادگار مانده است . استاد سر انجام در 12 فروردین سال 1385در سن 90سالگی چشم از جهان فرو بست ودرقطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران دفن شد.
مجسمه های استاد علی اکبر صنعتی در موزه میدان توپخانه تهران