اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

bisimchi.nojavanha

ازمیان ما چند نفر،من وحمید وفریبرزکه دیپلمه بودیم، به عنوان بی سیم چی وبقیه برای آموزش لودر وبلدوزرانتخاب شدند.

بلافاصله توی چادری درمنطقه ی “جفیر”در کنارخاکریزبرپاشده بود، آموزش ما  شروع شد.برادر صادقی پس از خوش آمدگویی به ما وذکر تاریخ وپیشینه ی کاربرد بی سیم درجنگ ها، در مورد نحوه کار وقدری هم درمورد ساختمان بی سیم برایمان توضیح داد.وبعد هم برگه هایی به ما داد، که  جدولی  باحروف رمزدرآن بودوجلوی هرکلمه  شماره ای  نوشته  بود. مثلا نوشته شده بود: آب: 25 – خاک:24 –    بلدوزر: 45-  لودر:44- نیروی کمکی:58خاکریز 26 و… تاکید کرد که حتما باید این جدول را ازحفظ کنید وگرنه  دشمن به سرعت حرف های مارامی فهمد وموقعیت منطقه به خطر می افتد.وتاکیدفراوان کرد، درهیچ شرایطی از کلمات  استفاده نکنیدساعتی بعدهم” پیکی” آمد ومارا عقب وانت لندکروز سوارکردوبه مقر گردان برد.

bisimchi.nojavanha

پس ازاقامه ی نماز جماعت وصرف ناهاروقدری استراحت، صدایی ازبلند گوی روی سنگرهمه رابه تجمع درسنگر اجتماعی فرا خواند. وپس ازتجمع نیروها در سنگر، فرمانده ی گردان باشور وحرارت زیادی ازاهمیت عملیات آن شبوازماموریتی که به عهده ی گردان ماستوازاحداث خاکریزی که درپیروزی عملیات نقش اساسی دارد، گفت.

پس ازصحبت های فرمانده که به او برادر” شیردم ” می گفتند، باذکر صلوات و توصیه فرمانده هرکس به سراغ کاری که به اومحول شده بود، رفت. رانندگان بلدوزر ولودرها راروشن کردند.ودیگران نیزبه همین منوا ل خودشان راآماده می کردند. ماسه نفرهم به توصیه ی فرمانده ی گردان برای تمرین بیشترو حفظ کردن رمزها کمی آن طرف ترازمقرگردان درکنا رخاکریزی به تمرین پرداختیم.  درست مثل آن وقت ها که درمدرسه جدول ضرب ازبرمی کردیم،هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم رمز هاراکه بیش ازپنجاه کلمه بود ازحفظ کنیم. حتی ده تا رمز هم حفظمان نشد.

 bisimchi.nojavanha بانگرانی و دلهره  وباتاریک شدن هوا به سنگراجتماعیبرگشتیم وپس ازاقامه ی نماز جماعت وصرف شام ( که البته ازشدت نگرانی ودلهره بیشترازچندلقمه نتوانستیم بخوریم و به قول معروف زهرمارمان شد) و شنیدن صحبت های فرمانده ی گردان ، نوبت به سوالات بچه هارسید.وهرکس سوالی مطرح کردوپاسخی شنید..فرمانده درآخر روکرد به ماسه نفر و با لبخند  گفت معلومه شما شیرازیها ازاون” بیسیم چی های نخبه “هستید وکار تون روخوب بلدید که هیچی نمی پرسید و ادامه داد ،مشکلی ندارید؟ رمزها را که انشاء ا… حفظید.یادتون باشه، به رمزها مسلط باشید که کارشما خیلی مهمه.ببینم چیکارمی کنید امشب !باشنیدن واژه ی دلهره آور”رمزها” هرسه نفرمان با نگرانی به هم خیره شدیم وعلی رغم خنده ی تلخی که روی لبهایمان بود،عمق مشکل رادرچشم های همدیگراحساس کردیم.  حسابی دچار اضطراب شده بودیم،که  ما کجا وخوش خیالی بیچاره فرمانده کجا!اما هرطوربود، من دل به دریا زدم و گفتم ببخشید برادراگه یه وقت رمزی رو فراموش کردیم تکلیف چیه؟دوستم حمید که بغل گوشم نشسته بود،یواشکی گفت : مردحسابی این قدر لفظ قلم حرف نزن!مگه می خوای همه رو به کشتن بدی؟نترس، بگو اگه اصلا رمز بلد نبودیم تکلیف چیه؟ فرمانده که انگار انتظارشنیدن این سوال رانداشت،بلافاصله چشم هایش راگردکردومتعجبانه گفت،یعنی چه ،مگه شماآموزش ندیدید؟من که حسابی هول کرده بودم فوراوبریده بریده گفتم نه،بله،بله، چرا،ماامروزدوساعت آموزش دیدیم. تا این مطلب راگفتم، مثل برق گرفته هاازجاپریدوباعصبانیت دستی به پیشانیش bisimchi.nojavanha

زدودوبارگفت : چی گفتی ؟ دوساعت ؟ وباصدای بلندگفت: آخ دیدی دوباره.وآه وا وهی کرد ودستش رابه پیشانیش زدوزمزمه کرد: خدابه خیربگذرونه خدا به خیر بگذرونه.چه جوری دست آدموتوحنا میذارن. ولعنتی به شیطون کردودوباره باخودش زمزمه کرد، حا لا من چه خاکی به سرم کنم؟و آه بلندی کشیدواستغفرالهی گفت وبانگرانی به چهره های نگران تر ماخیره شدوآرام گفت ، خوب حالا دیگه کاری بوده که شده.شایددراین موقعیت چاره ای جز این نبوده. “توکل به خداکنید”.تابعدازعملیات من تکلیفمو با این حضراتی که شمارا”فله ای”فرستادن اینجا روشن کنم.ویه فکری هم به حال شما کنم. با شنیدن حرف های فرمانده انگاربه قول معروف “بندمان از آسمان برید.”  ونفس راحتی کشیدیم.( البته به جز اون قسمت که گفت فکری به حال شماها کنم )   وادامه داد:حواستونوکاملاجمع کنید.خوب گوش کنید ببینید من چی می گم!ماامشب با چندتا کلمه ی کلیدی سروکار داریم.که البته درمواقع اضطراری ازاین کلمات استفاده می شه وباقرارگاه هماهنگ شده.هرجاهم مشکلی داشتید،فوری خبرم کنید. این چندتا کلمه روبه خاطر بسپارید،انشاءا…مشکلی پیش نمیاد.وشروع کردبه گفتن کلمات : به لودربگید خرچنگ.  به بلدوزربگید لاکپشت.به خاکریزبگید کوه . به جاده بگید …  وخلاصه به جای رمزها اسم حیوان یا اشیاءراجایگزین می کرد.وما هم باتمام توان یادداشت می کردیم.بعدازخواندن دعای توسل وبدرقه ی کسانی که می ماندند،اززیرقرآن گذشتیم ،دو گروهان مهندسی که حدوداشامل بیست راننده و ده دستگاه لودر وبلدوزربه اضافه ی من وحمید وفریبرز که مثلابی سیم چی گروهان ها بودیم. وفرمانده ومعاون وفرمانده ی گروهانها وچندنفردیگربافرستادن صلوات وخواندن آیه الکرسی سواربربلدوزرولودر راهی منطقه ی عملیاتی ” طلاییه” شدیم.وپس ازطی مسافتی به نزدیکی محل درگیری رسیدیم.

 

سروصدا ی آتشبارهاوصدای صوت وانفجار خمپاره هاوازهمه بدترصدای خشن شنی بلدوزرها مانع شنیدن صدای بی سیم که ازقرارگاه کارهدایت رابه عهده داشتند، شده بود.بالاخره هرطور بودکمی فاصله گرفتم وبه صدای بی سیم گوش کردم که مرتب فریاد می زد: عمارعمار- میثم. جواب دادم میثم میثم عماربه گوشم. وبلافاصله فریادزد: معلومه اونجا چه خبره؟چراجواب نمی دید؟ ومن بلافاصله جواب دادم:وضعیت خوبه.بحمدا… خرچنگ ها ولاکپشت ها دارن کوه می سازن.

که ناگهان باعصبانیت بیشترفریادزد: چی می گی ؟ توکی هستی؟خرچنگ چیه ؟لاکپشت چیه؟گوشی رو بده به فرمانده ببینم. ومن هرطور بودخودم رابه فرمانده رساندم وگوشی رادادم به او.وچشمتان روزبدنبیند،دعوایشان شروع شد.

ازآن طرف می گفت خداخیرت بده،این چه وضعشه؟ این بی سیم چی” ترمزبریده “کیه؟ چرابارمزجواب نمی ده؟مگه نیروی آموزش دیده برات نفرستادن؟مگه… این ترمزش به کل بریده . بی سیم روازش بگیر.همه تونو به کشتن می ده. وازاین طرف فرمانده ی ما دراوج کلافه گی وناراحتی می خندید وباصدای بلند می گفت : خوبه سیدجان دست پیش می گیری که پس نیفتی ؟!حالادیگه شد بسیجی  و بی ترمز!گرفتی مارو؟! این دست پخت خودتونه.تازه همین چهارتا کلمه روهم خودم یادشون دادم. کوتاه بیا ،صلوات بفرست. وباحالت شوخی اماخیلی جدی وناراحت، گفت:ببین سیدجون، امشب هم مثل عملیات قبلی که چندتامثلامهندس مخابرات فرستادید، گوش صدام کر،براتون فقط خرچنگ ، قورباغه داریم. می خوای بخواه نمی خوای هم بخواه. تامن بعدسنگامو با شماوابکنم.

القصه آن شب هرطور بود” به خیر گذشت”.اما فردای عملیات ما سه نفرکه منتظرمحاکمه وتنبیه بودیم وخودمان راشرمنده  می دیدیم .ودراین فکربودیم که چه طورازاین مخمصه رهایی یابیم ،که:

bisimchi.nojavanha

بعد از نماز جماعت مغرب وعشاء،همان” سیدی ” که ازآن سوی بیسیم بافرمانده دعوایشان شد،بلندشدوصحبت کرد.

 بالبخندی ملیح و زیباونگاهی مهربان وبالهجه ی شیرین” اراکی”ازبچه ها تشکرمی کردتا اینکه رسید به وضعیت مخابرات وبیسیم چی ها،من وحمیدوفریبرزنگاهی به هم کردیم وبه هم اشاره کردیم که یواشکی ازسنگرجیم بشیم وبزنیم بیرون، اما تاخواستیم تصمیم بگیریم،سید احمد گفت یه تشکرویژه هم ازاین سه تارزمنده ی بیسیم چی که علی رقم کمبودوقت ونزدیکی به عملیات، آموزشکافی ندیدند،اما انصافا خوب کارشون روانجام دادند وبه همین خاطرپنج روزمرخصی تشویقی جایزه می گیرن ،وباخنده ادامه داد،البته به شرطی که برن شیراز وترمزهاشونو تعمیرکنند!

 

الان نزدیک به سه دهه ازآن وقایع می گذرد، اما هنوزصدای دعوای آن شب وصحبت های شیرین  آن دوشهید یعنی سیداحمدحسینی وعلی اکبرشیردم درگوشم نجوا می کند وانگار به من می گویندبازهم ازما بنویس وبه یادما باش.

نوشته :سیروس زارعی

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها