ممتحن الدوله یکی از رجال قاجار و یکی از کارگزاران وزارت خارجه بوده است. او از اولین جوانانی بود که برای تحصیل به خارج اعزام شد و با مدرک مهندسی معماری از دانشگاه پاریس به ایران بازگشت. کتاب خاطرات ممتحن الدوله به همت ایرج افشار به چاپ رسیده و ما برای آشنایی شما با مکتب خانه های قاجاری بخش کوچکی از خاطرات کودکی او را به زبان ساده برایتان نقل می کنیم.
تنبیه در مکتب خانه
زمانی که با میرزا مصطفی خان پسر یکی از وزیران همدرس بودم معلمی به نام حاجی ملا هادی طالقانی داشتیم که توجه خاصی به تحصیلات پسر وزیر داشت و هر وقت خطایی از او سر می زد و یا درسش را نمی خواند برای تنبیه او مرا با چوب می زد و اذیت می کرد. هر وقت هم به پدرم شکایت می کردم و جای چوب ها را نشان می دادم مرا با خواندن این شعر ساکت می کرد:
تمتعی که من از عمر در جهان بردم همان جفای پدر بود و سیلی استاد
روزی در مکتب خانه، آقا میرزا مصطفی خان یعنی همان پسر وزیر، گنجشکی در دست داشت و با او بازی می کرد. معلم ناگهان وارد شد. او از ترس معلم گنجشک را به پسر عمه اش که در پهلویش نشسته بود داد. معلم عصبانی شد و گفت وزیر زاده نباید به جای تحصیل، اوقات خود را به گنجشک بازی صرف کند. پسر عمه مصطفی نیز برای حمایت از او گفت: گنجشک متعلق به مهدی خان (یعنی من) است و او آقا را به بازی کردن تشویق می کند.
معلم بی مروت نیز فورا ترکه را برداشت و به سر و صورت من زد. بعد دو نفر فراش را صدا زد و پاهای من را به فلک بست و حسابی با چوب به پاهایم کوبید. من هم از همان ساعت تصمیم گرفتم که تلافی کنم و شر معلم را کم کنم. چون به تنهایی نمی توانستم با چرب زبانی پسر وزیر را با خودم همدست کردم که کاری کنیم که معلم را اخراج کنند.
جناب وزیر برای تشویق ما به درس خواندن قول داده بود که هر کدام که بتوانیم سوره های قرآن، کتاب الفیه که – قواعد عربی را به شعر نوشته بود – و یا اشعار سعدی را حفظ کنیم برای هر سطری که حفظ کرده ایم یک ریال به ما جایزه بدهد. اتفاقا در همان روزها به حضور وزیر احضار شدیم و سوره مبارکه (عم) را قرائت کردیم و وزیر هم به هر کدام از ما دو تومان (20ریال) انعام داد اما وقتی به مکتب خانه برگشتیم دو مربی ما که به آن ها لله می گفتند پول ها را از ما گرفتند. ولی من یک تومانش را در جورابم پنهان کردم و گفتم آن را گم کرده ام. آن ها هم به زدن دو سیلی اکتفا کردند و پول را نگه داشتم.
فردای آن روز که جمعه و از روزهای نزدیک عید بود دیدم در کوچه وسایل آتش بازی می فروشند. با پول هایی که در جورابم پنهان کرده بودم مقداری باروت و چند متری فتیله باروتی خریدم. صبح شنبه قبل از ورود معلم در مکتب خانه حاضر شدم. در زیر تشکی که معلم می نشست باروت ها را جاسازی کردم و فتیله باروتی را به آن وصل نمودم و چون معلم در نزدیکی پنجره می نشست و من در مقابلش می نشستم سر فتیله را از پنجره بیرون فرستادم. بعد در گوشه ای نشستم و مشغول حاضر کردن درس هایم شدم. معلم که آمد و مرا مشغول درس خواندن دید رو به من کرد و گفت :« آقای میرزا مهدی خان،
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر
ببین اگر چوب نمی خوردی به جای گنجشک بازی حالا مشغول درس خواندن نبودی.»در جواب گفتم: بله حق با جنابعالی است و در دلم گفتم چند دقیقه دیگر نشانت می دهم.
بعد معلم مشغول خاراندن بدنش شد و به من دستور داد تا قلیانی برای او آماده کنم. در همین حال بچه ها از قسمت اندرونی به مکتب خانه آمدند و معلم هم شروع به درس دادن کرد. من هم در حین آماده کردن قلیان، آتش را در پنجره نزدیک معلم گذاشتم و همین طور که معلم سرگرم درس بود فتیله را آتش زدم.
ناگهان جناب معلم با تشک به هوا بلند شد به سقف اتاق خورد و سرنگون شد. در اثر انفجار دست معلم شکست. سر و صدا و هیاهو همه جا را گرفت و موضوع را به اطلاع وزیر رساندند. وزیر هم امر کرد من و پسرش را تنبیه کنند. پسر وزیر با چند کف دستی عفو شد ولی من دوباره پاهایم به چوب و فلک بسته شد و حسابی تنبیه شدم. بعدها وزیر خانه اش را به محله دیگری تغییر داد و چون فاصله ما تا خانه آن ها زیاد بود پدرم اجازه نداد که دیگر به مکتب خانه وزیر زاده بروم.