من چه طور می تونم در بین دوستانم از علایقم بگم و اظهار نظر کنم به طوری که دوستام ناراحت نشن؟

پرسش:

سلام. تو مدرسمون ما یه گروه هفت هشت نفری داریم که حدود دو سه ساله باهمیم ولی امسال این گروهمون موضوعی بجز حرف زدن درباره والیبالیستای تیم ملی ندارن. هر کودومشون به یکی از والیبالیستا علاقه دارن و درباره اون کل زنگ حرف میزنن اما من که هیچ علاقه ای ندارم به هیچ کودومشون مجبورم بشینم تو جمعشون و فقط شنونده باشم و مجبورم حرفایی که هیچ علاقه ای به شنیدنشون ندارمو بشنوم. از طرفی اونا دوستای منن و من میخوام که اونا دست از این کاراشون بکشن چون یه زمانی وقتی من  معلممو دوس داشتم و درباره اون حرف میزدم اونا ازحرف های من خسته میشدن و میگفتن دیگه بسه و من میدونم ک هر کسی یه علاقه ای داره و میخواد راجب اون بیش ترحرف بزنه. من تاحالا ب هیچ کودومشون نگفتم که ناراضیم از بحثاتون راجب والیبالیستا ولی اینا خیلی دارن افراط میکنن. از صب تا شب از اوناحرف میزنن و مطمئنم اگه بگم دوس ندارم بحثتونو میگن خوب دوس نداشته باش. اگه نمیخوای گوش نکن. به نظرتون من چیکارکنم؟ راستی من مطالعم درباره روانشناسی و این جور چیزا خیلی زیاده. یه زمانی با علاقه خیلی زیاد جملات آموزنده و این جور چیزا جمع می کردم و خیلی دنیای زیبایی داشتم. دنیایی پر از محبت اما تو تابستون یه سری واقعیت هارو نسبت به بعضی چیزا فهمیدم که کل تابستونمو به هم ریخت و دیدگاه منو نسبت به زندگی تغییر داد و نگرانم کرد و این که من حس می کنم هیچ کودوم از دوستام اون درکی رو که من نسبت به زندگی دارم رو ندارن ینی در کل حس می کنم سطح درک من خیلی خیلی بیش تر از ایناست. بخاطر همین باهیج کودوم از دوستام رابطه عمیقی ندارم چون اونا فقط بلدن درباره والیبالیستا حرف بزنن و من فکر می کنم ک خیلی ها اون درکی رو که من دارمو ندارن. حداقل تو سن من و این آزارم میده چون وقتی با کسایی هستم که از نظر فکری از من سطحشون کمه برای این که سعی کنم خودمو با اونا وفق بدم مجبورم چیزهایی رو که میگن یه جورایی قبول کنم چون اغلب دوستای من فقط حرف خودشونو باور دارن و بس و منم چون می دونم که با یه بار توضیح دادن من نمی تونن بفهمن ترجیح میدم که هیچی نگم و بیش تر شنونده باشم و این آزارم میده. من قبل از اینکه این مشکلم به وجود بیاد خیلی از لحظاتم استفاده خوب می کردم. سعی می کردم همیشه شاد باشم و قدر لحظاتمو بدونم هر چند بعضی وقتا خیلی ناراحت می شدم از بعضی چیزا و کل روزمو با اون درگیر بودم اما امسال همه چیز خیلی فرق کرده. زیاد از لحظات زندگیم لذت نمی برم و اغلب فکرم مشغوله و من آدم توداریم. حرفامو به کسی نمیگم. اینم از یه طرف ناراحتم می کنه. حس می کنم خیلی تنها هستم و از این که نمی تونم حرفامو به بعضیا بگم تا کمکم کنن ناراحتم مثلا قضیه دوست داشتن معلم من که دو سال تمام طول کشید. تو تمام این روزا من فقط  یه بار به مامانم گفتم که معلممو دوس دارم و اونم سطحی نه اینکه بگم اغلب به خاطر اون ناراحتم و چیزایی که راجب اونه رو به مامانم بگم و ازش کمک بخوام و این که بعد از کلی تلاش سعی کردم معلممو فراموش کنم بدون این که حتی خانوادم بدونن. چقدر این قضیه ذهن منو مشغول می کرد. امسالم که با کلی شور و شوق رفته بودم مدرسه برای دیدن معلمم دیدم که معلمم دیگه معلم ما نیس و فقط قراره یه روز در هفته بیاد. من امسال بیش تر از هر سال ذوق دیدن معلممو داشتم چون حس می کردم که بزرگ تر شدم و می تونم رفتار منطقی تری داشته باشم با معلمم و این که خوشحال بودم تونستم تا حدودی نقش معلممو تو ذهنم کم زنگ تر کنم. از اون بابتم زدن تو ذوقم و من هفته ای یه بار می بینمش اما حالا می خوام برای  یه بارم که شده برم پیشش و مستقیما بگم که چقدر دوسش دارم و می خوام برای اولین بار نظرشو راجب خودم بپرسم. بگم که تو همه این مدت چه حسی نسبت به من داشتی؟ نمی خوام با نگفتن حرفام تو آینده پشیمون بشم. می خوام ریسک کنم. از طرفی فکر می کنم با گفتن این حرفا غرورمو پیشش خرد می کنم. به نظرتون چیکار کنم؟ آخه من همیشه دوست داشتنمو از طریق نامه و ایمیل بهش گفتم و همیشه حس می کنم یه غروری بینمون بوده که باعث شده نتونیم زیاد صمیمی بشیم. به نظرتون چیکار کنم؟ خواهش می کنم جواب همه چیزایی رو که گفتم بدین و کمکم کنین. خواهش می کنم.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
همیشه سعی کرده ام در همه زمینه ها بهترین باشم. نمیدانم با خودم چند چند شده ام؟

پاسخ:

دوست خوبم

یکی از نشانه ­های دوستان در یک گروه این است که می­ توانند به احساس و عقیده هم احترام بگذارند و یا این که همگی دارای علایق مشترک نیستند اما دنیای یکدیگر را درک می ­کنند. به نظرم آن ها در زمانی که تو به گفتن احتیاج داشتی سعی خودشان را کردند تا به حرف های تو گوش دهند و بعد وقتی از حوصله شان خارج شده به تو تذکر داده اند که دیگه کافیه. بنابراین همین روش می تونه برای تو هم مفید باشه تا به این وسیله علاوه بر این که اجازه می دهی کمی در مورد علایقشون صحبت کنن، تذکر تو متوجه زیادی شدن این گفتگو شده و دیگه به آن پایان بدهند.

این تذکرها موجب میشه که افراد راه تحمل و پذیرش یکدیگر را فرابگیرن. در مورد احساساتی که به تازگی برات ایجاد شده میشه همشون را به دوره نوجوانی ارتباط داد. مهم اینه که تو قبل از این فرد مقبولی بودی که می تونستی به خوبی از لحظاتت استفاده کنی. حالا هم اگر بتونی ضمن توجه به احساس هایی که داری بر اون ها غلبه کنی و کم تر اون ها را مهم و غیرقابل تغییر فرض کنی، حتما به زودی به همون احساس و روزای قبلی خودت بر می گردی.

در مورد معلمت هم خوشحالم که به طور اتفاقی شرایط جوری شد که بتونی پیش از این که این رابطه افراطی بشه و بیش تر به خودت و روحیه ات آسیب برسونی روزای کمتری ملاقات با ایشان داری. خوب همین فرصت اندک هم مغتنم می دونی و تلاش می کنی تا کاری نکنی که در ارتباط و گفته هایت با معلم مورد نظر، این رابطه را مخدوش کنی. من با گفتن صریح احساست به معلمت مخالف نیستم اما گفتی که قبلا این کار را از طریق ایمیل انجام دادی. به نظر میرسه دیگه نیازی نیست تلاش کنی تا حالا اونو به صورت شفاهی هم توضیح بدی. یادت باشه دیگران هم اون احساس و برداشتی را از تو دارن که به اون ها نشون میدی. پس خیلی برای ابراز درونیات خودت به معلمت تقلا نکن بلکه تلاش کن تا رفتار و کردار شایسته ای داشته باشی.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
من خیلی احساساتی هستم

در پایان بهت توصیه می کنم این صریح بودن در ارتباط گفتاری را با خانواده ات ایجاد کنی و راحت تر و به موقع حرفهایت را با خانواده ات به ویژه مادر در میان بگذاری. این کار موجب میشه که احساس تنهایی و احتمالا شکست نداشته باشی.

 

برای آشنایی با خانم مشاور و نحوه طرح پرسش خود از ایشان اینجـــــــــــا را کلیک کنید.

 

امتیاز به این نوشته