عصر وقتی کارهایم به پایان رسید از میان قفسه ی کتاب ها رُمانی را انتخاب کردم تا بخوانم. چند صفحه ای بیش تر جلو نرفته بودم که صدای در آمد. همان طور که کتاب دستم بود، انگشت اشاره را بین کتاب گذاشتم به طرف در رفتم. در راه دو بار پرسیدم که کیست در را می کوبد؟ اما پاسخی نشنیدم. گوشم را به در چسباندم تا شاید از آن سو صدایی بیاید اما جز صدای هو هوی باد چیزی نبود.

با خود گفتم شاید بچه های کوچه خواستند شوخی کنند. برگشتم و روی تخت داخل حیاط نشستم، شروع به خواندن کردم و هنوز چند کلمه بیش تر جلو نرفته بودم که باز صدای کوفتنِ در آمد. نُچ گویان انگشت بیچاره را میان حجمه سنگین صفحات کتاب پنهان کردم و از جا برخاستم و باز به سمت در روانه شدم و هر چه می گفتم: «کیه؟؟؟» پاسخی نمی یافتم . آرام در را باز کردم. شخصی خوش سیما جلوی در بود.

خِش خِش بهار

کیه کیه؟

کارش را پرسیدم، گفت: «سر زدن به بندگان خدا، سالی یک بار»… نامش را پرسیدم که پاسخ داد: «نسیمم!» تعجب کردم چون من شخصی به نام نسیم  نمی شناختم و این تصور همیشه در ذهن داشتم که حداقل باید خوش صدا باشد؟!؟! اما تاب نیاوردم و از او دلیل گرفتگی صدایش را جویا شدم و او در پاسخ گفت: «مشکل خاصی نیست… از دو رنگی ذاتِ پاییز و سرد مزاجی زمستان است. چند روزی بگذرد خوب می شوم».

و ادامه داد «رسم مهمان نوازیست که جلوی در نگه می داری؟؟؟» با این که او را نمی شناختم اما از او بَدَم هم نیامد و با احترام دعوتش کردم تا داخل بیاید. تا پا به حیاط گذاشت، گفت: «حیف این حیاط نیست که بهش نمی رسی» من آهی کشیدم و او که چانه اش گرم شده بود ادامه داد: «اگه چند روزی پیشت بمونم، هم حالِ من بهتر میشه، هم یه دستی به سر و روی حیاط می کشم…» من که به تنهایی خود دلخوش بودم، دعا می کردم که دیگر کنگری در یخچال برای پذیرایی او نباشد، چون لنگرش را حتماً می اندازد. حرف را عوض کردم و از او شهرتش را پرسیدم و او با صدایی خَش دار و گرفته اش پاسخ داد:«بهاری! نسیم بهاری!»

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها –  مهدی فاریابی

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها