غزل شماره 267 حافظ

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس من که قول ناصحان را […]

غزل شماره 283 حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم […]

غزل شماره 301 حافظ

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من می‌روم الله معک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک گفته بودی که شوم مست و دو بوست […]

غزل شماره 317 حافظ

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هوای سر […]

غزل شماره 334 حافظ

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست در دست سر مویی از آن عمر درازم پروانه راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم آن دم که به یک خنده دهم […]

غزل شماره 352 حافظ

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست و […]

غزل شماره 368 حافظ

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم زاد راه حرم وصل نداریم مگر به گدایی ز در میکده زادی طلبیم اشک آلوده ما گر چه روان است ولی به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق […]

غزل شماره 384 حافظ

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر […]

غزل شماره 401 حافظ

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من او به خونم تشنه و من […]

غزل شماره 417 حافظ

عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم به کام است الحمدلله ای بخت سرکش تنگش به بر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه از دست زاهد کردیم توبه و از فعل عابد استغفرالله جانا چه گویم شرح فراقت چشمی و صد نم جانی […]

غزل شماره 433 حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت زان […]

غزل شماره 449 حافظ

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب به امیدی که در این ره به خدا می‌داری دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به از این دار نگاهش که مرا می‌داری ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند ما تحمل نکنیم ار […]

غزل شماره 465 حافظ

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق آن را تفضلی […]

غزل شماره 481 حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به […]

غزل شماره 17 حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است که دلسوز من […]

غزل شماره 33 حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتی که تو را هست با خدا کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتیم و زبان سؤال […]

غزل شماره 49 حافظ

روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت درویشان است گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت منظری از چمن نزهت درویشان است آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیاییست که در صحبت درویشان است آن که پیشش […]

غزل شماره 66 حافظ

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست که زیر […]

غزل شماره 84 حافظ

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت درده قدح که موسم ناموس و نام رفت وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد در […]

غزل شماره 100 حافظ

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله غمگین مباش و شاد بادت به […]

غزل شماره 120 حافظ

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ز چشمت جان نشاید برد کز هر […]

غزل شماره 136 حافظ

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد عارضش را به مثل ماه […]

غزل شماره 154 حافظ

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم […]

غزل شماره 170 حافظ

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل در […]