اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
شرمندگی از چشمانش می بارید. سرش را پایین انداخته بود. ولی نمی توانستم آرام باشم. صدایم هر لحظه بالا و بالاتر می رفت. بعد از چند ثانیه نفسی گرفتم و دوباره شروع کردم: آخه این چه کاری بود که تو کردی؟ یکم عقل تو کله تو نیست؟ فکر نمی کنی برای خط خطی کردن کتاب یکم بزرگ شدی؟
– سکوت
– آخه من به تو چی بگم؟ اگه کتاب مال خودم بود یه چیزی. این نوار سفید رو می بینی چسبوندن کنار کتاب. یعنی این کتاب مال کتابخونه اس. یعنی امانته. بعد توی بی عقل برداشتی با خودکار آبی همه صفحاشو خط خطی کردی. من نمی فهمم تو که این همه دفتر داری.
نفسی تازه کردم
– دیگه دوست ندارم. حالا سریع از اتاق برو بیرون نمی خوام ببینمت. فهمیدی؟
داد و بیداد هایم که تمام شد نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم گلو درد گرفتم ولی خواهرم همانطور سرش پایین بود و تکان نمی خورد. یک بار دیگر تمام نیروی باقی مانده ام را جمع کردم و فریاد کشیدم: مگه با تو نیستم؟
جمله ام که تمام شد با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و دوان دوان از اتاق بیرون رفت. احساس کردم کمی زیاده روی کردم ولی کاری که او کرده بود اصلا قابل بخشش نبود. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. فردا باید کتاب را به کتابخانه تحویل می دادم. کتاب را از صفحه های اول خط خطی کرده بود تا صفحات آخر . البته وسط اش هم درخت و خورشید و اینجور چیز ها کشیده بود. ولی جلدش سالم بود. عین روز اول. کتاب را یک بار دیگر ورق زدم. اشک نمی گذاشت درست صفحات رو ببینم. فقط قیافه کتابدار جلوی چشمانم بود و قیافه خودم که شرمندگی از آن می بارید. فردا صبح وقتی بیدار شدم فقط کابوس های وحشتناکم را به خاطر آوردم: من در مقابل کتابدار ایستاده بودم و ناگهان خط خطی های کتاب از لای آن بیرون ریختند و کتابدار آن ها را دید. بعد قیافه اش شبیه هیولا شد.
اولش کمی خنده دار به نظر می رسید ولی من باید امروز به آن کتابخانه می رفتم و جلوی آن کتابدار می ایستادم. درست مثل خوابم. مادرم هم کمکی به من نکرد. می گفت این از بی مسئولیتی خودت است که کتاب را دم دست خواهرت گذاشتی. تا بعد از ظهر به هر راهی متوسل شدم که به کتابخانه نروم ولی نشد. آخر کتاب ها را برداشتم و از خانه بیرون زدم. گفتم هرچه بادا باد. درست مثل روز امتحان فیزیکم. نهایتا می خواستند سرم داد بکشند، بالاخره اتفاقی بود که افتاده. همین طور خودم را توجیه می کردم تا رسیدم جلوی در کتابخانه. بیشتر از این نمی توانستم این کابوس را تحمل کنم. دل را به دریا زدم و وارد شدم. کتابدار مشغول کار بود. سلام کردم. صدایم کمی می لرزید. کتابدار همان طور که سرش در کامپیوتر بود جوابم را داد. گفتم میخواستم کتابی که امانت گرفتم را پس بدم. نگاهی کرد و گفت: کتاب رو بذار رو میز . اگه میخوای کتاب برداری برو بردار. من که فرصت رو مناسب دیدم گفتم: نه فعلا کتاب نمی برم. کتابدار گفت: باشه. من الان کار دارم کتاب رو بعدا برگشت می زنم.
کتاب را از کیفم درآوردم و روی میز گذاشتم. گمانم دستم می لرزید ولی کتابدار آنقدر مشغول کار بود که به من توجه نمی کرد. سریع خداحافظی کردم و بیرون زدم. وقتی بیرون آمدم نفسی تازه کردم ولی کتابخانه شماره موبایلم را داشت. چاره ای نبود. سیم کارتم را برای چند روزی از موبایلم درآوردم و دیگر پایم را در آن کتابخانه نگذاشتم ولی به وسیله یکی از دوستانم برای رهایی از عذاب وجدان چهار تا کتاب به کتابخانه اهدا کردم.